زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

همسایه مان را یادت هست؟
همان پیرزنی که همیشه با لبخند به ما نگاه می کرد؟
چشمش آب مروارید آورده بود
دیروز به عیادتش رفتم
احوالت را می پرسید
گفت مدتی است صدای بوق ماشینش را نمی شنوم
گفتم خوب است سلام می رساند
مدتی درگیر است
صبح ها زود به سر کار می رود
و شب ها دیر برمی گردد
نفس عمیق کشید
گفت لعنت به این همسایه های از خدا بی خبر
از جایش به سختی بلند شد و از روی طاقچه دو و ان یکاد کوچک آورد
با همان صدای گرم و مهربانش گفت بگیر دخترم
یکی را سنجاق کن به لباست یکی را هم بده او آویزان کند به آینه ی ماشینش
مردم دیده شان تنگ است سقشان سیاه است
بغض گلویم را گرفته بود
اجازه نداد بگویم مادر جان کمی دیر است برای چشم نظر!!
کمی طاقچه ات را بگرد ببین دعایی دوایی برای رفع دلتنگی
نه بهتر است بگویم برای فراموشی چیزی در بساطت نداری؟




ZibaMatn.IR


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید


انتشار متن در زیبامتن