در این زمانه ی گناهی که مهربان بود
به من بگو تا که بدانم کدام جان بود
نگاه کرد و سپس به من خیره شد او
اگر چه ختده ام با نگاهش همزمان بود
همچو یک قایق کوچک دست مرا گرفت
به دورترین نقطه در جهان مسیرمان بود
به خشم وحشی طوفان سپرد روح مرا
کسی که آمد و با آسمان هم تبان بود
بلندم کرد و در آغوش خویش غرقم کرد
شبیه موجی که یک کشف ناگهان بود
شعور را سپردم به دست شعر که دیدم
به پای کوچک من هم این کفش گران بود
در انتهای زمین دست روی دست گذاشت
که سکوت هم آمد و با مرگ هم زبان بود
در کجای این قصه من اشتباه بود بگو
شاید هم در این قصه دل ساده جوان بود
ZibaMatn.IR