حرف هایت فلج
صدایت روی گسل غربت
سایه ات زخمی
چشم هایت شهادت می داد
که از آواره گی می آمدی!
گفتی بغلم کن!
و من عاشقت بودم
در بی مرزترین لحظه
با دردهایی مشترک!
من:
انگشتری بودم که در بیابان خواب هایت
پیدا می کردی!
تو:
ماه بودی،
بالای سرم
می درخشیدی...
آنقدر نزدیک
که می توانستم زخم هایت را درک کنم!
مثل گنجشکی که اعتمادش را
به آغوش دختری مهربان سپرده
[ از ترس بی رحمی شکارچی ها! ]
مثل نهنگی که در آرامش اقیانوس
ضجه اش را سکوت تفسیر می کنند!
من و تو
کسی را نداشتیم
جز خودمان!
◾سیامک عشقعلی
ZibaMatn.IR