روزِگاری می رود عمرِ گِران آگاه باش
هین که می آید صدای کاروان آگاه باش
فرصت ما کمتر از آن که لبی را تر کنیم
پیش تر از آن که طی گردد زمان آگاه باش
گل به دامان گر بُوَد، آخر مسافر می شود
ای مسافر تا به کی چون و چنان آگاه باش
این جهان پیرِ عجوز است، جوانی می برد
این جوانی در کَفَش همچون عِنان آگاه باش
رهگذر! در کوچه ای دنبالِ مهمانی نباش
رهگذر را نیست فکرِ آشیان آگاه باش
می رود فصلِ بهاران ای جوان ناز مکن
تا اَبَد گل را نباشد سایبان آگاه باش
پاک بازان، گل عذاران، راد مردان می روند
گل به دامان می برد این باغبان آگاه با ش
زد شبیخونی به ما این زندگانی ای عجب
تا به کی پیکار با این خون فشان آگاه باش
زندگانی چون رباطی در میان سیل است
هان! مسازی آشیان در این میان آگاه باش
تا به ملک و منزِلِ خود باز می گردی بگو
کی بُوَد این زندگانی جاودان آگاه باش
از تَن و جانْ آدمی هرگز نیاید ارمغان
جهد کن نامِ تو مانَد بایگان آگاه باش
اختَرِ تابانِ ما رو به خموشی می رود
سایه اُفتد بر زمین و آسمان آگاه باش
مالِ دنیا را مباشد هیچ، تا آن وقت که
می فروشی عمر خود را رایگان آگاه باش
راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمین
غم نباشد تا که باشد ساربان آگاه باش
عمرِ سرگردان بسانِ دوره گردان می رود
دوره گردان را نباشد پاسبان آگاه باش
داد از داغِ جوانی ام که بر سینه نشست
می روی «عرفان» به سویِ رفتگان آگاه باش
سید عرفان جوکار جمالی
ZibaMatn.IR