چگونه شعر بگویم ، به دفتری که نمانده؟
چگونه سبز شوم ، با صنوبری که نمانده؟
چگونه دل بدهم بر دعا و معجزه ، وقتی
هوای مرگ گرفته ، به باوری که نمانده
چگونه مست کنم از شراب لایتناهی
به استکانِ شکسته؟به ساغری که نمانده
چگونه اوج بگیرم در آسمان و برقصم...؟
به بالِ بسته و زخمی ، وَ یا پری که نمانده
هوای بارشِ درد است ، من چگونه ببارم
به روی شانهٔ امنِ ، برادری که نمانده...
شکایت از که کنم یا غرامت از که بگیرم
زِ دستِ بغض ، وَ یا میز داوری که نمانده
مرا بگیر خداااا ؛ با خودت ببر بِرَهانَم...
به غیر مردنِ من راه دیگری؟نه نمانده
بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی
ZibaMatn.IR