می ترسم فتح الله! تاوان داره! بیچاره نشیم؟
تو فکر می کنی من قلبنا راضی هستم؟ نه به پیر! نه به پیغمبر! ده آخه نمی بینی مگه؟ سی و خرده ایی سن داریم،
هنوز چوپون میرزا هستیم! اگه الان تمومش نکنیم یه روز هم باید گوسفندای سلیمان رو ببریم چرا! دیروز باغ کنار زمین کلبعلی حسین رو به نام اون زده، فردا خونه رو تقدیمش می کنه! سلیمان به خودم رفته! سلیمان از همه تون سره! سلیمان چنین! سلیمان چنان! بس نیست؟ تا کی؟ ها!
بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
نترس داداشم! گاهی وقتا کار غلط، درست ترین کار ممکن هست!
کریم سرش را بین دو دستانش گرفته بود، آهسته گفت:
اگه بفهمن کار ما بوده چی؟ جواب مادر رو چی بدیم؟
بلقیس! اون دختر تازه عروسه!
فتح الله گفت: متوجه نمی شن! می گیم سر قرق بودیم،
و سلیمان کنار رود! عقاب، لاک پشت رو انداخت روی سرش؛ افتاد توو رودخونه!
بعد چند قدم آمد جلوتر و در گوش کریم گفت:
وا بده کریم! روز قیامت و جواب خدا با من!
حالا هم بیا بریم تا دیر نشده.
کریم بلند شد، کلاهش را روی سرش گذاشت، چوب دستی اش را برداشت و راه افتاد...
فتح الله و کریم رسیدند سر قرق، سلیمان روی تخته سنگی نشسته و مراقب گله بود.
فتح الله با پوزخند زد به پهلوی کریم و گفت: یعنی تو میگی این یه الف، نفسش از نفس من قوی تره؟ عمرا!
کریم که انگار تازه یادش آمده بود چه باید بگوید با دست پاچه گی و کمی لکنت گفت: آ... آ... آره خب! اصلا شرط می بندم!
سلیمان با خنده گفت: ها آق داداش! چی شده؟
فتح الله با لحن کمی جدی گفت: بیا حالا بهت میگم...
فتح الله و سلیمان با شماره ی سه ی کریم، سرشان را در آب رودخانه فرو کردند؛ چند لحظه نگذشته بود که فتح الله سرش را بیرون آورد و دم دست ترین سنگ را محکم به سر سلیمان کوبید! سنگ دوم! و بعد؛ سنگ سوم...
جسد سلیمان روی قاطر بود و موهایش مثل شاخه های بید مجنون در غروب روز جمعه داشت می رقصید به سوز نسیم و خون از سرش می چکید...
وارد روستا شدند! فتح الله افسار قاطر را گرفته بود و کریم عقب تر از قاطر، سرش پایین بود و انگار پاهایش همراهی اش نمی کردند!
هوای ظهر می سوخت!
حتما میرزا داشت نماز می خواند....
و بلقیس برای سلیمان، جوراب پشمی می بافت...
نویسنده: سیامک عشقعلی
ZibaMatn.IR