دیرگاهی است،
که ریخته سیاهی شب،
همه جای این دشت،
ارمغان آورد خاموشی لب.
دیر زمانی است،
که شب سرد است و من افسرده،
همه جای این باغ،
تیرگی هست و گل ها پژمرده.
ایامی است،
که پیکرم بی جان است و دلم لرزان،
همه جای این تن،
دلتنگی و دلمردگی هست و دیده گریان.
روزگاری است،
که می وزد و می تازد باد سرد،
از میان شیشه شکسته ی پنجره،
یادگارش به من، سینه پر ز درد.
علی پورزارع «هیچ»
ZibaMatn.IR