نشد
سال ها منتظر فصل بهارم که نشد
فکر شادابی رویای انارم که نشد
مژه بر هم زدی و یاد غزل افتادم
نرگسی در نظرم بود بکارم که نشد
خاطرت مانده که لبخند تو را ماه شنید؟
گفته بودی غم خود را بشمارم که نشد
خواستم تا به کنار تو و در قالب شعر
شرحی از حال خودم را بنگارم که نشد
فرصتی بود که با دیدن مهتاب رخت
غصه را از دل خونین بدرآرم که نشد
من از این کوچه پر قصه چه میدانستم
گفته بودی ردی از خود بگذارم که نشد
در دلم بود که بر سینه ی مهر آگینت
سر دیوانه ی خود را بفشارم که نشد
چشم این ابر پر از گوهر باران بارید
خواستم دل به نگاهی بسپارم که نشد
تو که رفتی همه خاطره ها کوچیدند
من و آوار همان قول و قرارم که نشد
♤♤♤
✍ علی معصومی
ZibaMatn.IR