غرور،شیاطین را حضور،
به خود گویی که هستی،؟!
چه می سازی ز خود در دید هستی؟!
به هر لمسی که بر تو می خورد دستی،
به خود گویی که تو صاحب بر اندازی،
چو دست می رود،بی جا پیشه بگیری،
چرا،؟ چون صاحب کمان و تیری،
به روی خود چنان مغرور هستی،
فراموش میکنی یک روز بمیری،
چنان شیطان به جسم ات رخنه کرده،
که فکرت جوانی، را نمیبینی به پیری،
در این مرداب گند آلود،غبار آلود،
کلک را ساختی،چون به آب انداختی،
وهم بی معنا،برد ز یادت پاروی ات را،،،
ZibaMatn.IR