«نوید هامون»
می گذشتم از کنار آتشکده ی خاک خورده،
از این زیگورات اجدادی،
از میان دریاچه خشکیده.
همای بلند پرواز از اینجا پر کشیده.
پیر دیر مغان دلگیر و دلمرده.
آن سرو کهن هم پژمرده.
سوشیانت،
اناری کاشتم،
به امید ساخت دوباره.
کی شعله می کشد آتش خرد؟
تا بسوزاند دیو جهالت را.
شاید که رونق گیرد، پندار نیک دگرباره.
تا فهم این مردمان راهی است دراز.
انگار غرق شده ایم،
نفرین شده ایم،
به گمانم گرفتار آه شده ایم،
سرگردان در دریای جهل و نادانی.
چیست آگاهی ؟
فر رفته از این سرزمین آریایی.
ای کاش ببارد،
باران بیداری،
سیل آسا ببارد،
تا که سیراب شود باغ دانایی.
«هیچ»
ZibaMatn.IR