.
سلام برنده زندگی من...
در واقع سلام همه کسم...
بیست و یکمین ماه از داشتنت وسطِ قلبم میگذرد.
میدانم نباید منتظرت باشم اما زنی که عاشق است، دیوانه ست...
و تو میدانی این انتظارِ دیوانه کننده، برایِ چیست...
برایِ دستانت که فقط یکبارِ دیگر دستانم را بگیرد، رویِ قلبت بگذارد تا بدانم هنوز برایِ من میزند.
راستی، خودت قولِ ماندن تا ابد را داده بودی، حالا اصلا من بدترین آدمِ رویِ زمین، تو چطور دلتنگم نمیشوی؟
درد دارد، دلتنگی را میگویم...
آدمیزاد تا چیزی را خودش لمس نکند باور نمیکند.
دلتنگِ لبخندت هستم تا در گودیِ چالِ لپت گم شوم.
دلتنگِ عطرِ تنت، وقتِ در آغوش کشیدنم...
راستی هنوز پیراهنی که آخرین بار با آن، مرا در آغوش کشیدی و پر از عطرِ توست، برایم دلبری میکند
دلتنگِ صدایت هستم برایِ خواندنِ ترانه ای که میخواست از من و تو ما بسازد: تو بشی بابایِ بارون، من بشم مادرِ گل ها، من واسه تو، تو واسه من...
دلتنگِ تماس هایِ یهوییت برایِ شنیدنِ « سلام همه زندگیم...»
میشود یکبارِ دیگر، بشوم همه یِ زندگیت؟
اگر هنوز ردِ رژِ سرخِ من بر یقه یِ پیراهنِ سفیدت مانده است، برگرد... برگرد تا برایِ همیشه سرم را، کنارِ پیراهنِ چهارخانه ات بگذارم و آرام بگیرم...
ZibaMatn.IR