سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
وقتی نباشیهمه چیز رسانایِ دلتنگیست......
فرض کن در آغوشت میمردمو مرا همانجا دفن میکردی...چه دلپذیر اگر فشار قبر را بیشتر کنی...
فرشته ی مرگی شده امکه بال هایش را زیر تن معشوقش جا گذاشتهبا خبر از اینکهفرشته های مرگحق ندارندعاشق شوند...
نمی دانستم چگونه باید به تو فکر نکردو تا توانستم دوستت داشته باشمبی آنکه آب از چشم هایت تکان بخوردبه امیدِ روزی که خورشید بیدار شودو منخودم را توی آغوشِ تو پیدا کنم...
فرسنگ هادورتر از اینجا،کسی بدنبال من می گردد...این شعررا دست به دستبه او برسانیدتا بداندمن نیمه ی گمشده یکسی نیستم...
وقتی از کابوس میپری چقدر تشنه ای؟همونقدر دوست دارم...!...
خانم ؟ شما در آستینتان باران دارید ؟ در صدایتان چه ؟ هرچه فکر میکنم شما خودتان هوای دونفره اید ......