بیا که حالِ پریشان من چه پی در پی شبیه زلف تو در باد، "شانه" می خواهد
خاصیت پاییز است ، در کوچه ها خاطره حراج می کنند، پشت پنجره ها لبخند کمیاب می شود، درخت ها دلبَری را تمرین می کنند و برگ ها، دلبُری، من هم شاید تیتر روزنامه ی شنبه شوم، "حساسیت فصلی "جان یک نفر را گرفت!!!
دیشب خوابت را دیدم صبح شمعدانى باغچه مان گل از گلش شکفته بود...!
می آیی، و همه می بینند که با یک گل هم "بهار"می شود..
گل های روسری ات را کجای این شهر تکانده ای؟ که در تمام خیابان هایش، " بهار" را به حراج گذاشته اند
من تنها ترین مرد دنیا را میشناسم! همین همسایه ی روبرویی، سی سالی میشود که با کلید در را باز میکند ...
و تو همان اناری باش ! که قرار است با پائیز برسد ...
تمام سال را به خانه تکانی مشغولم... مثلاً روزی سه بار دوست داشتنت را برق می اندازم!
می دانم هرگز پیدا نخواهیم کرد من کسی را که به اندازه ی تو دوستش داشته باشم؛ و تو کسی را که به اندازه ی من دوستت داشته باشد...!
امروز هم می خواستم بگویم ! دوستت_دارم_... درست_مثل_دیروز_یا_حتی_قبل_تر اما_نمی_دانم_چرا یک_روز_می_شود_سلام یک_روز_می_شود_مراقب_خودت_باش یک_روز_می_شود_، هیچ_بگذریم اصلا_لعنت_بر_مخترع_غرور
نشسته باز خیالت کنار من اما دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم ؟