پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
جهان، نمی رسد، مگر با لبخند، انار را ببین...حجت اله حبیبی...
کاش انار بودموقت دلتنگی می ترکیدمحجت اله حبیبی...
انار خندان..چه خوشست بوسه به لبهای تو زیبا بزنمچو لبت قرمز و شیرین و به دریا بزنمتو اناری چو شرابی که لبش خورده ترکبوسه بر جان و دل و کوی تو رعنا بزنم...
هر لحظه منتظر پاییزم تا با تو برسد انار خندان ،پسته ی رفسنجان و پرتقال گیلان راستی تو همیشه با مهر می رسی با کیف وکفش و جامدادیکاش مرا نیز در قلبت جا می دادی تا با تو در کلاس عاشقی قدم بزنم زیر باران با نفس های گرم تو.... حجت اله حبیبی...
ما سه نفر بودیم... صدایمان می زدند انار خندان...بس که می خندیدیم به کار و حال این دنیا...معلممان می گفت زود پیر می شوید چون زیادی می خندید...اما در خیال ما پیری و زوال جایی نداشت...بین خودمان مسابقه گذاشته بودیم برای زود بزرگ شدن...یکی لابلای دیوان حافظ قد می کشید و دیگری گلستان خوانی می کرد... من اما می نوشتم فقط... از بهار، از رویا، از عشق، از بیکرانگی بی مرز این جهان...یکی از ما بهار نوجوانی را ندید و چون دانه های انار آرزوهایش پاشیده شد بر خا...