پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دوچشمانِ فریبای نگارمچنین مستم نموده بیقرارمروم گرچه خرابم با دل تنگولی دانم که بی او من غبارم بادصبا...
در دل بی تاب دیدم راز عشق راز دل را گفته ام با ساز عشقهر سحر بلبل چو بیدل می شودخوش بخواند او مرا آواز عشق...
من که جفا کشیده ام،عشق تو را خریده امای همه جان من تو را، در پی تو دویده ام بادصبا...
ای ماه کنعانی من ، دیوانگی خواهد دلمپر کن قدح را ساقیا! میخانگی خواهد دلمدر ظلمت و تنهایی ام،توماهِ تابانم شدیبا عشق آمیزد جنون ، فتّانگی خواهد دلمگیسو کمندِ نازنین ، بنما تو راهِ دلبریشمعِ شب افروزِ منی ، پروانگی خواهد دلم زلفِ تو زندان دل است ، زلف بتان گیرم اگردر حلقهٔ وصلِ توام ، فرزانگی خواهد دلمحیران تر از حیرانی و مجنونِ لیلا گشته امدر جمعِ مستان،رفته ام،مستانگی خواهد دلمدل را چو دادم،دست عشق دیوانه...
به رضوانم چو دردوزخ،به دوزخ همچو در رضوانبه غم، در بندِ آزادم و آزادانه در زندانبه کیشِ صوفیان کافر، به کافر مَسلَکان هم کیشبه میخانه، چو مستان مست و دوراز مکتب رندانبه پایِ دل به زنجیرم، به زنجیری نه پا بستهبه جان دلداده ی جانان، به مَه رویان نه هم پیمانبه دلداری منم شُهره، ولی بی دلبر و رسوابه حق لیلای بی مجنون ،و مجنونی به حق حیرانبه شیرینی شِکَر قندم ،به تلخیِ شرنگم منبه آرامیِ ساحل ها، به دریاهایِ چون طوفانبه سر سودایِ شی...
پرشور تر از چکاوک بستانمدل داده ز کف به حلقه ی رندانمنغمه گرِ مهربانی ام وقت سحرمن بادصبا ، عطرِ گلِ ریحانم بادصبا...
مرغکان رویازده اند بال و پری پرِ پرواز گشودند و من عاشق رابه گلستان و به باغبه تماشای گل سوری زیبا بردندبه تماشای اقاقی هاییکه ز شادی سرمستشده اند با وزش بادصباو چه دلشاد من و چلچله هامی خوانیممن ز تو چلچله ها از گل یاسو جهانی لبخندپس هر غصه ی شبهای درازپس هر تاریکی پس هر تنهاییخوش نشسته و مرا می خواند بادصبا...
پرشور تر از چکاوک بستانمدل داده ز کف به حلقه ی رندانمنغمه گرِ مهربانی ام وقت سحرمن بادصبا ، عطرِ گلِ ریحانم -بادصبا...
نفس گیر می شوند لحظه ها در مرگ خنده هایت ...
بهار آمد بخندد گل به گلزار بنفشه هر کجا باشد پدیداربخواند بلبل وحشی به صحراکه عاشق را دلِ عاشق سزاوار...
دلتنگ که می شوم خیالت پرواز می کند تا آسمان بی قراری بادصبا چامک...
در جاده تنهاییانتظار می کشد راه پای آمدنت را بادصبا چامک...
دلم پر درد و درمانی ، ندارد ز بارِ غم، به جان؛ جانی نداردبه خود گفتم، در این عالم؛ خدایا چرا ، این دل ؛ غزلخوانی نداردبادصبا...
ای خوبتراز خوبان ای شاخ گل خندان بهر دل ما یک دم لبخند بزن رقصان بنمای کمند زلف چون دلبرکان ای یار دستی بزن و گاهی با ما بنشین شادان بادصبا...
در بند غم شدم و بی قرار تو خوانم غزل غزل غم دل در جوار تو ای بی وفا ز لبم خنده پر کشید مجنون نبوده ای که بمانم کنار توبادصبا...