پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی...
جان ها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبی...
بی صورت او مجلس ما را نمکی نیست...
نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من...
ور در لطف ببستی در اومید مبند...
بهر آرام دلم نام دلارام بگو...
چشم بد از روی خوبت دور باد...
نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست...
عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر...
ذاتت عسل است ای جان گفتت عسلی دیگر...
سوگند بدین یک جان ، کز غیر تو بیزارم !جان من و جان تو گویی یکی بودهست ......
تلخ کنی دهان منقند به دیگران دهی.....
دلی دارم که خوی عِشق داردکه جُز با عاشقان هَمدم نگردد...
عالم اگر بَر هم رَوَد ،عشقِ تو را بادا بقا ......
یارانِ نو گرفتی و ما را گذاشتی ؛ما بیتو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما...
صبح دروغین گذشت صبح سعادت رسیدجان شد و جان بقا ، از برِ جانان رسید...
تاریک شدهست چشم بیتوما را به عصا چه میفریبی...
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل مندل من می داند و من دانم و دل داند و من...!...
زان شبی که وعده کردی روز بعدروز و شب را میشمارم روز و شب...
مست عشقم مست شوقم مست دوست مست معشوقی که عالم مست اوست...
صبحدم چون رخ نمودی شد نماز من قضاسجده کی باشد روا چون آفتاب آید برون...
صفت چراغ داری چو به خانه شب درآییهمه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی...
پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی......
گر هزاران دام باشد در قدمچون تو با مایی نباشد هیچ غم ️️️...
یک ریسمان فِکندی ، بردیم بر بلندی ؛من در هوا معلق و آن ریسمان گسسته !...
ای یار بِکِش دستمآنجا که تو آنجایی.....
در پرده ی دلخیال تو / رقص میکندمن رقص خوش از خیال تو آموزم...!...
هزار بار پیاده طواف کعبه کنیقبول حق نشودگر دلی بیازاری......
من آن توتو آن منچرا غمگین و پردردی؟...
از خواب چو بر خیزماول تو به یاد آیی...
از همان جا که رسد دردهمان جاست دوا...
کافر باشد که با لب چون شکرتامکان گنه یابد و پرهیز کند......
پیشم نشین پیشم نشانای جان جانجانجان...
بیعشق، نشاط و طرب افزون نشود/ بیعشق، وجود، خوب و موزون نشود...
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد...
آه...... که در فراق اوهر قدمی است آتشی ............
ور تو پنداری مرا بی تو قراری هست... نیست!...
مست رود نگار من در بر و در کنار منهیچ مگو که یار من با کرمست و با وفا...
گر میل دلت به جانب ماست بگو......
هزار بار اگر پیاده طواف کعبه کنیقبول حق نشود گر دلی بیازاری...
بیخود بنشین پیشم / بیخود کن و بی خویشم...
تو مرجانی تو در جانیتو مروارید غلتانیاگر قلبم صدف باشدمیان آن تو پنهانی...
نیست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان...
اندر سرم از شش سو سودای تو می آید...
بی تو متروکه و بی رهگذرست کلبه من با تو آباد شود کلبه به ویرانه قسم...
اندر دل مندرون و بیرون همه اوست...
تو به گوش دل چه گفتیکه به خندهاش شکفتی...
بی همگان به سر شودبی تو به سر نمی شودداغ تو دارد این دلمجای دگر نمی شود...
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست ، نیستگر تو پنداری مرا بی تو قراری هست ، نیست...
من نکنم نظر به کس جز رخ دلربای تو...