پنجشنبه , ۸ آذر ۱۴۰۳
هر شب یکی به پنجره ام سنگ میزندتنها منم که با خبرم کار ، کار توست...
هر چه کنم نمی شودتا بروی تو از دلم...
درست نیست که از خود برانی اممن مستحق اینهمه نا مهربانی ام ؟...
حق من بود سر زلف تو را شانه کنم...
تو چه می دانی که پس هر نگه ساده ی منچه جنونی،چه نیازی،چه غمی ست؟یا نگاه تو که پر عصمت و نازبر من افتد، چه عذاب و ستمی ست...
نه به چاهینه به دام هوسی افتادهدلم انگارفقطیاد کسیافتاده...
نرسیدن به تو آغاز کماست...
چه بی تابانه می خواهمت...
کاش غایب می شدیامافقط در جان من...
بعد از آن همه نیامدنفهمیدم بین من و توخیلی چیزها بود که مانع آمدنت شدمثلااو او او...
تو سهم منی سهم منی سهم دل منای عطر تو آمیخته با آب و گل من...
تو اگر بسته ای بار سفر تو اگر نیستی دیگر پس چرا از همه جامن صدای تپش قلب تو را می شنوم ؟!...
در من کسی باز یاد تو افتاد...
دل دیوانه ی من باز تو را می جوید...
آهمحبوب مندر آمیخته با قلب و روح منیاما به دور از گرمای آغوش عشقم تا به کی ؟تا به کجا ؟...
دل به غمت سپرده امزخمه ی عشق خورده امباز ولی نبرده امیاد تو را ز سینه ام...
با هر چه هستغیر نگاهت غریبه امای با من از تمامی دنیا غریبه تر...
میهمانم میکنی یا با کلک فتحش کنمبرج و باروی لب حسرت برانگیز تو را...
چه بی رحمانه زیبایی...
گفتند کهعاشق شدنتفرض محالی ست من آدم رد کردن این فرض محالم...
رفتی ای آرام جان آتش بجانم کرده ای...
اگر دوستش داری بگوشاید تمام دغدغه هایشهمین یک جمله باشد...
عطر تو چون گلاب عشقمست کند خیال من...
اکنون که بدون تو نشستیمبا خاطره هایت همه جا دست به دست ایم...
میروی یک روز و با خود میبری روح مرا...
منتظرمیک نفر بیاید که حواسش یک سره در حیاط خیال من ول بچرخدیک نفر که در حوض رویایم تن بشویدیک نفر کهیک نفر نباشد یک دنیا باشد !...
صبح بهانه استمن برای آغوش تو بیدار میشوم...
هر لحظه بی تو بودن من ، سالها گذشت...
عشق چه میخواهد از ما ؟جز دو قلب که بتپد جز دو چشم که مسخ شود و عقلی که دوستت دارم را بفهمد...
هر شب همین است حال ما وقتی نباشیاندوه عالم را به دل دارم کجایی ؟...
نیستی و شب هایم روزها طول میکشد...
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرستعشق بازی دگر و نفس پرستی دگرست...
من در آنکس که تو را بیند و حیران نشود حیرانم...
زده ام قید خودم را و تو را میخواهم...
دستان تو را چگونه در بر گیرممن که از دور تو را می نگرم می میرم...
روزی پشیمان می شوی آن روز خیلی دیر نیستروزی که دیگر قلب من با عشق تو درگیر نیست...
ای من فدای چشم تویاد عزیزت از همه ی یادها جداست...
خوشبختی یعنی مالکیت یک نگاه...
تسلا میدهد دل را غم عشقت...
دوستت دارم را من نگاه میکنم تو بفهم...
پارادوکس یعنیتمام روز به دوست داشتنت مشغول باشمو آخر شب بفهمم ندارمت...
دانی چه می رود به سر ما ز دست تو؟...
بی عشق زیستن را جز نیستی چه نام است ؟یعنی اگر نباشی کار دلم تمام است...
دوست دارم که بیاد تو بیفتم اماکمکم کن که بمانم ته این یاد قشنگ...
قطار می رودتو می رویتمام ایستگاه می رودو من چقدر ساده امکه سال های سالدر انتظار توکنار این قطار رفته ایستاده امو همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام...
تو را دوست دارمآن سان که هرگز کسی را دوست نداشته امو دوست نخواهم داشتتو یگانه هستی و خواهی ماندبی هیچ قیاسی با دیگری...
به جز وصال تو هیچ از خدا نخواسته ایم...
بی نسیم کرمت جان نگشاید دیده...
از میان تمام چیزهایی که دیده امتنها تویی که میخواهم به دیدن اش ادامه دهم...
تو اگر آن منی هر دو جهان آن منست...