پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
کاش میتوانستم دستگاهی اختراع کنم که آدم های افسرده را به زندگیِشان برگرداند که دیگر ردی از اشک بر چهره ی هیچکس خشک نشود ! این دلتنگی مرضِ بدی است که اگر گورش را از دور و برمان گم کند غم با تمام نوچه هایش میرود و دیگر بر نمیگرددکاش تنها یک روز اختیار این دنیا را دست من میدادند تا جهان را شبیه به لباسی چرک بشویم و آب گریه های ریخته شده در آن را سفت بگیرم و روی بند خشک کنم و روز بعد جهانِ چروکیده با لبخند آدم ها اتو شود !...
فاصله ها اهمیتی ندارنداگر تو کیلومتر ها دورتر از منبه صدایِ ضبط شده ام گوش کنی،و من اینجا کیلومتر ها دور تر از توعکست را بغل بگیرم...پایِ دوست داشتن که در میان باشد تمام معادلات عشق عوض میشودو فاصله نزدیکترین مرزِ من و تو میشود... راستی از همین فاصله،چه بوی خوبی میدهی امروز...!...
نیاز دارم به یک جفت چشمتا مرا همانطور که هستم ببیندنه آنطور که خودش می خواهدنیاز دارم به پاهایی کهکنارم قدم بزنند تا آنجا که آرام بگیرم،به دست هایی که جای پاک کردن اشک هایمدستم را بگیردو نگذارد اشک بریزم،به صدایی که اسمم را بخواندو در کلامش نشانی از رفتن نباشد...من نیاز دارم به آدمی کهرفتن را نشناسد ودر فرهنگ لغاتشتنها، "ماندن" معنی شده باشد،به کسی که جای زخم،عشق بکارد در منو جای جملاتِ نصیحت وار کنار...
خیال می کردم بگویی دوستت دارم بال در می آورم و چنان پرواز می کنم که بال هایم از ذوق نایستد !گفتی دوستت دارمبال در نیاوردم و دورِ شهر نچرخیدم تا در گوشه ی اتاقت فرود بیاییم...شبیه مترسکی شدم که از کلاغ ها می ترسید و دعا می کرد از وسط مزرعه فرار کند ...گفتی دوستت دارم ولی نه آن زمان که منتظر شنیدنش بودم ..تنها دستی به شانه هایم زدم تا اگر بالی هم در آمده بود بچینم ...دوستت دارمت از دهان افتاده بود مثل چای سرد شده ...مثل غذای مورد ع...
دلبر گوش به این حرفا نده !زرد و نارنجیا ، این نارنگیا ..اینا بهونست !پاییز قشنگیش به بودنه توعهحالا هی جهانِ رنگ معرفی کنن پاییزونه ! فایده نداره ...تو نباشی همین پاییزی که میگن پادشاه فصلاست ..میشه برجِ زهر مارِ فصلا!هی بخند بگو چرت و پرت میگم ولی جا من نیستی لُپِ مطلبو بگیری ..اینارو ول کن باد از جهت مخالف میوَزهتو موهاتو باز کن امپراطوریو نشون پاییز بدیم !ای نشسته در دل ! خاطرِ تو مارو به کجاها قراره ببره !؟کاش کمی بیشتر ...
کمی در پاییز با من قدم بزندلدادگی کنبگذار این فصل زردکبود شود از بوسه های ماکمی دیوانگی کن با منلبخند بزنبگذار هوای پاییز رنجیده نماندبخنددذوق کندو به آدم های رفته بفهماندعشق درفصل بی برگیپر برگ میماندبرگی که این باربه اسم ما ورق میخورد...
من دختری هستم پیرو آزادی،عاشق ریسک کردن،بی پروا از حرف های خاله زنکِ در و همسایه!و تو پسری محتاط،پیرو حرف های پدرت، آرام و منضبط!من دختری با خنده های بلند،کفش های پاشنه بلندِ قرمز،دامن های گلدارِ مخملیتو پسری با ظاهری آراسته و معقول،ریش های مرتب، پیراهن های ساده ی بی خط و نگاهِ آبیِ بی ریا!ما از دو جهانِ جدا،دو تفکرِ متفاوت،دو انسانِ کاملا دور از هم...بین ما باید تنفر زاییده می شداما عشق حادثه ای است که خبر نمیکند!...
مردِ مغرور دوست داشتنی ام؛این زمستان،این سوزِ دلچسب،و این هوایِ نوبرانه،تنها کنارِ تو با یک فنجان چایِ گرم می چسبدکه بنشینیم کنارِ شومینه،و از پشتِ پنجره هوایِ زمستان را تماشا کنیمتو برایم مولانا بخوانی؛ ای که در باغِ رخش ره بردیگل تازه به زمستان بستان \rمن،وجودم لبریز شود از تُآسمان ذوق کندبرف بباردما بوسه بکاریمو دنیا بالایِ سقفِ خانه ای که آدم هایش ماییمآهنگِ عشق بنوازد ..ما برقصیمو یکی شویم در آغوشِ هم......
بهش میگم دوستت دارم می خندهمی گه این که چیزِ جدیدی نیست.منم دارم! یکی از دستاشو از رو فرمون ماشینبر می داره دستمو می گیره،سرشو می چرخونه سمتم و نگاهم می کنه، می گم:وابستگی یا دل بستگی؟! به نظرت کدومش سخت تره؟بدونِ این که بزارم جواب بده می گم:دل بستگی سخت تره،آدما به همه چی عادت می کنناگه منو بزاری بری یه هفته، یه ماه، یه سال... آخر سر عادت می کنم که نیستیدیگه کنارِ گوشم زمزمه نمی کنی که دیوونمی... دیگه بعد این که عشقت از سرم ب...
خزان است دلِ من بی توهرکس به من مینگرد، پاییز صدایم میکند ....
پاییزه،باز طوفان رنگ به پا شده،درختا یه آبرنگ زرد و نارنجی برداشتن ریختن رو سرشون!قشنگه عینهو نقاشیا می مونه ، باید بشینی کنار درخت تکیتو بدی شعر بخونی،تازه شی،جوون شی!باید باد که اومد چشماتو ببندی برگا از بالای درخت بریزه سرت به یاد ایام کودکی دلتو ذوق بگیره بخندی..باس یه کوله پشتی برداری توشو پر کنی از برگ،باید خشکشون کنی واسه دلتنگیات.. واسه وقتایی که دلت هوای پاییزو می کنه نگاشون کنی یاد خودت بیفتی!میگم یاد خودت، چون پاییز آدمو یاد ...
آغوش تو آرام کند موج دلم را.....
آغوش تو ...آرام کند موج دلم را... ...
عشق چه میخواهد از ما ؟جز دو قلب که بتپد جز دو چشم که مسخ شود و عقلی که دوستت دارم را بفهمد...