پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
درتماشای رفتنت خنده ازلبهایم گریخت جاده ، تنهایی ام رابه بیراهه کشیدهنگام کوچ آفتاب وُعبور عابراندلتنگی هایم تماشایی ست حال درنایی را دارم که بالش را توفان غربت شکسته بودعلی مولایی...
ای درنای آبی بگو چگونه بنشانم کلمات روشن رابر سطرهای زخمیکه بغض این خیابان تمام نمیشود مریم گمار۱۴۰۲/۵/۷...
آه چقدر کارهای خوب نیمه تمام دارمباید فکری به حال انار و هندوانهاین یلدا بی مهمان کرونایی بکنمو تندتر از درناهابا همین چرخ خیاطی مارشال قدیمی مادرمدامن آبی آسمان را زیکزاگ بدوزمو بخاطر گنجشکهایم فقطبه اتفاقات خوب فکر کنم...
آنقدر مجاورت کردم با آسمان کهدرنا شدی وتنها از کوچ اتردی مانددر جنون احمقانه ی باد وطوفان فرجام...