گر دهد تعلیم عشقم
مکتب چشمان تو
کی توان بردن برون
گیسو کشان ازمکتبم
علی مولایی...
برهنه می شوم
ازخِرَد
آنگاه
که نگاهم
پیراهن برهنگی توست
علی مولایی...
آهوی گمانت
درپس پرچین پندارم
پیوسته پرسه می زند
آن گونه
که گاهی تورا
روبرویم
گمان می برم
علی مولایی...
به خاک خواجه ی شیراز
رفتم بهرِ پابوسش
بدیدم سرو قامت دلبرانی
در نماد سرو
علی مولایی...
کاش آن می شد که از
دیوانه خویان
زمان
یک نفرهم گاه گاهی
دستی از من
می گرفت
علی مولایی...
بیدارهارا
بردار دیده اند
بیدهایی
که به بهانه ی جنون
می لرزند
ازبیم دار
علی مولایی...
لب شراب آلوده چشمش مست
نگاهش مضطرب
بی گمان برهم زده میخانه ای دیگر
در این شهر
علی مولایی...
به کام کدام فرهاد است
شیرینی نگاهت
که باهرنظر
تلخ می کند
کام چشمانم را
علی مولایی...
موسیقی بیکلام نگاهت را
در کدامین پرده می نوازی
که پلک ها
در انجمن چشمانت
می رقصند
✍ علی مولایی...
حسادت میکم
به شعر های
که هنگام نوشتن
تورا
زمزمه
می کنند
علی مولایی...
از نردبان شب
پله پله پائین می آیند
درد هایی
که آشیان کرده اند
در شب هایم
علی مولایی...
حسادت میکم
به شعر های
که هنگام نوشتن
تورا
زمزمه
می کنند
علی مولایی...
ای جمعه چرا
سرت به زانوست
مگر
چون من
تو هم ازنگار خود
دلگیری
علی مولایی...
تو
همان جمله ای هستی
که هیچ وقت
نمی نویسمت
تا غیر ازخودم
کسی تورا
نخواند
علی مولایی...
به بیشه زار و نیستان
چنین نکرد آتش
که خنده ی نمکین تو
برجراحت دل
علی مولایی...
امشب ای
دلبر شیرین لب من
کوته کن
قصه را
هرچه که خواهی زپس
بوسه بگو
علی مولایی...
ازجیب اندوه
سر برنمیدارد
پدری
که چشمهایش
پشت پرده ی شرم
پاشویه می کند
اندوه نورس را
علی مولایی...
زلف تو
برشانه می لرزند
مرا درسینه
دل
بی گمان
بند است برزلفت
دل حیران
من
علی مولایی...
درد های خمار
زیر پوستم
خمیازه می کشند
آن هنگام
که داروهای تازه کار
خون رگهایم را
می مکند
علی مولایی...
دردهای تازه
زیر پوستم می دوند
رگ به رگ
خمیازه می کشد خونم
از
خماری
دردها
علی مولایی...
گوشه نشینی ام را
مپرس
گیر کرده ام
به گوشه ی نگاهی
علی مولایی...
شعر اندامت را
از حفظم
و مدام
از کتاب تنت
لبخوانی می کنم
داستان سینه ات را
علی مولایی...
دست بکار شد
معمار بی کسی
ویرانی
به نیمه ی دیگرم
رخنه کرد
علی مولایی...