سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
چه ابر تیره ای گرفته سینه تو راکه با هزار سال بارش شبانه روز هم دل تو وا نمی شود...
من روی دِل تو کار کردم یک عُمرامّا نشذم سنگ تراشی قابل......
جا مانده ترینم،ز قطار دلِ تو......
این روزگارو کی عوض کرد؟ کاشکه هنوز عصر حجر بود اما دل تو از غم من مثل قدیما با خبر بود...
شنیده ام که درخت از درخت باخبر است و من گمان دارم که سنگ هم از سنگ و ذره ذره عالم که عاشقانِ همندمگر دلِ تو که بیگانه است با دلِ من....
دل من ماضی،بعید است*دل* تو اما،حال او باش.....
دلت که شکستتلافی نکن،فریاد نزن،شرمگین نباش...سرت را بگیر بالا و یادت نرهدل تو هم اون بالاها خدایی داره......
من همانم که تمامم شده است وقف دل تو...