چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را که با هزار سال بارش شبانه روز هم دل تو وا نمی شود
من روی دِل تو کار کردم یک عُمر امّا نشذم سنگ تراشی قابل...
جا مانده ترینم، ز قطار دلِ تو...
این روزگارو کی عوض کرد؟ کاشکه هنوز عصر حجر بود اما دل تو از غم من مثل قدیما با خبر بود
شنیده ام که درخت از درخت باخبر است و من گمان دارم که سنگ هم از سنگ و ذره ذره عالم که عاشقانِ همند مگر دلِ تو که بیگانه است با دلِ من.
دل من ماضی،بعید است *دل* تو اما،حال او باش..
دلت که شکست تلافی نکن،فریاد نزن،شرمگین نباش... سرت را بگیر بالا و یادت نره دل تو هم اون بالاها خدایی داره...
من همانم که تمامم شده است وقف دل تو