پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ما از جان هم چه میخواستیم .....کلمه درآماتیک پانتومیم دوستت دارم را هم با اَدا بازی حدس نزدیمراستی اسکار احمقانه ای از مجسمه آدم و هوا ارزش زمینی شدن را داشت!ما بی گمان محصول جنگ های ممنوعه در میان آلزایمر خاموشی بودیم.. تو میدانی ماچرا آلبوم خاطرات را در تپانچه نوستالوژی به سمت هم نشانه گرفتیم؟!تا زخم برداریم و با درد بمیریم ... عطش تند بوسه های مرداد ، در عصر یخبندان، ما را به خواب ابدی فرو برد.. پس چمان بود که به هم میخندی...
پاییز برای تو متولد شد 🍁🍁برگها به تجلی آمدنت به جشن نشستند🍁لاجوردی زمین و جویبار جاری، به شریان های قلبت دل میداد🍁نمیدانم چه ساعتی اما یقین دارم🍁که مهر ماه بود و من زادروزت را از هزاران روزنامه منتشر شده خواندم🍁عشق عجب یادگاری خوش خطی است، با مُنَبَت نگاره های زیبا که باچشمان قلم زن هنرمندی همانند تو چکش خورده🍁گمان میکنم همانند ما،دَرگُذشتگانی بوده که عشق را نقاشی کردند 🍁 که بی گمان نه بی هم، با هم زیسته اند و صد ها تولد ...
واژه های متارکه کرده را ،در بیوه خانه ی ،کدامین شعر بِگُنجانمبلورهای کریستالی نُت را،بر سر کدامین نُت گیتارفِرِت اول را ، یک پرده بالاتراز دلتنگی میگیرم شاید فرت های دیگر، خود آرام آرام به تکاپوی یافتن عصر بارانی باشد. کوک های کم طاقت فریادهای خاموش... با ملودی لاف های عاشقانه ...نمودار پایان های زیبای درآماتیک... شایعه ای بود، که جوانی ام را دزدید...عشق مزه تلخ قهوه و بوی تند سیگار می داد، وقتی تو انتخاب به رفتن کردی و من...
خدایا!آدم های خوب سر راهمان بگذارحس بسیار خوبیست هنگامی کهدر لحظه هجوم غم یا ناامیدی یا پریشانیبی هوا کسی سر راه آدم سبز بشودکلامش؛ نگاهش؛ حتی نوشته اشآرامش و شادی و امید بپاشد به زندگی ات.فقط از دستِ خودِ خدا برمی آمده که آن آدم رایا کلام و نگاه و نوشته اش را برای آن لحظه خاص سرِ راه زندگی ما بگذارد.شاید یکی از دعاهای روزانه ام این باشد که:خدایا من را نیز واسطه ی خوب شدن حال دیگران قرار بده .آمین....