پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به یک ارتفاع برای سقوط نیاز دارم..به یک خواب بدون بیداری ..به یک رفت بی برگشت ..به یک سکوت مطلق ..به یک تاریکی محض ..انگار که قلبم به جای خون تاریکی را پمپاژ می کند ..احساسم بردهٔ رقصان سیاهی است و مغزم پایان را دیکته می کند ...!یلدا حقوردی...
در جادهٔ پاییزی جوانی گام بر می دارم ...برق غرور در چشمانم می درخشد و با نوای رویاهای شیرین می رقصمگوش هایم از شنیدن درست و غلط های مکرر اطرافیان به درد امده است و تظاهر می کنم به فهمیدن !در رویاهایم سینه سپر می کنم و در میدان جوانی مبارزه می کنم با تمام راستی هایی که معلوم نیست چه کسی درست بودنشان را تعیین کرده است ...پرواز را برایم دیکته کرده اند و من عشق سقوط را در دل می پرورانم ...اما یادگرفتم ، سازگاری با روز های سختی که سهم من است...
روزگار، نبودنت را برایم دیکته می کند و نمره ی من باز می شود... صفر! هنوز نبودنت را یاد نگرفته ام...