شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
تراپیستم گفت:ینفر پشت در اتاق گیر افتاده و کمک میخوادو تو تنها نفری هستی که میتونی نجاتش بدی و تو هیچ چیزی نداری که بتونی باهاش در و بشکنی و باز کنی، چیکار میکنی؟گفتم: من در و میشکنمگفت: نمیشکنهگفتم: کمک میخوام از کسیگفت: کسی نیست که بخواد کمکت کنه گفتم: هیچکاری نمیتونم بکنم؟ گفت: نهگفتم: پس باید چکار کنم؟ گفت: رها کن!گفت: اونی که تو اتاقه، گذشته ی توئهو اون هی داره خودش رو به تویادآوری میکنه اما تو کاری نمیتونی براش بکن...
دیدگانش جز سیاهی چیزی نمی دید. خواست چشم بگشاید اما تاریکی انگار دست و پا در آورده بود و روی چشم هایش خانه ای بتنی ساخته بود. دستان کم توانش را به آرامی افتادن برگی روی آب تکان داد. همین تکان کم کافی بود تا گرمای محبت دستی که روی دستانش جای گرفته است را حس کند. دیگر غلبه بر این سیاهی و سنگینی پلک را وظیفه اش میدانست و بی وقفه تلاش خودش را شروع کرد. دستش بیشتر فشرده شد . احساس امنیت و ادراک کامل از حرارت دست به وجودش سرایت کرد اما دلش میخواست ببی...
عشق به جذاب بودن یا نبودن کاری ندارد. ربطی به بلوز و دامن و ژست و آهنگ بخصوص و یا جنگل و دشت و کوه ندارد. عشق حتی در آن سخت ترین و مشکل ترین شرایطی که بشر، اگر بشر باشد پیوسته گرفتارش می شود، در آن کنج عزلت و تنهایی، در آن رنج پنهانی بشری، تنها راه ممکن برای نجات است.- جورج اورول- روزهای برمه...
جانانِ من!کاش از همه جا رانده شوم،وقتی جز آغوشِ توراهِ نجاتی نیست......
تو این وضع داغونو هوای غمگین پاییزتنها راه نجات بغله!...