پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
وقتی نخِ امیّد تو پوسیده، بی تردید--ذوقی به قدر یک سر سوزن نمی ماندرضاحدادیان...
چشم زلیخا تشنه ی دیدن نمی می ماندیعقوب، مستِ بوی پیراهن نمی ماندرضاحدادیان...
رودمی رساند به گوش دریاپیغام کوه را.رضاحدادیان...
از هم جدا نمی شد اگر دستهای ما پایان داستان من و تو قشنگ بود.رضاحدادیان...
اقرار می کنم که فراز و فرودِ من چیزی شبیه بازی الّاکلنگ بودرضاحدادیان...
راه نجات، هیچ برایم نمانده است آن آشنا جزیره که دیدم ،نهنگ بودرضاحدادیان...
یک دم کسی به حرفِ دلِ من نکرد گوشتنها زبان ِ مردمِ دنیا، تفنگ بودرضاحدادیان...
هرگزنداشت هیچ خریدار،سعیِ منپاداش بی ریایی آیینه،سنگ بودرضاحدادیان...
این زندگی حکایت شهر فرنگ بودباید قبول کرد، که نیرنگِ رنگ بودرضا حدادیان...
موج می داندچه میگذرد در دل دریارضاحدادیان...
آتش می ریزدبه تن باغپاییز.رضاحدادیانشعر سپیدکوتاه...
بی تکیه گاهِ شعرِ تو، دنیا ستون نداشتغرقِ سکوت بود جهان ،چند و چون نداشتآیینه بود وصبحِ بهاری پریده رنگرگ های کوچه باغِ گل سرخ ،خون نداشتاز چشم های اَبر، فقط زخم می چکیدپشتِ سر مسافر، باران شگون نداشتفرهاد بود و تیشه ی زنگار بسته اشجغرافیای هیچ کجا ،بیستون نداشتباید قبول کرد که لیلا اگر نبودمجنون به قدر یک سر سوزن جنون نداشت. رضاحدادیان غزل عاشقانه ها...
باید قبول کرد که لیلا اگر نبودمجنون به قدر یک سر سوزن جنون نداشت.رضاحدادیان...
فرهاد بود و تیشه ی زنگار بسته اشجغرافیای هیچ کجا ،بیستون نداشترضاحدادیان...
از چشم های اَبر، فقط زخم می چکیدپشتِ سر مسافر، باران شگون نداشترضاحدادیان...
آیینه بود وصبحِ بهاری پریده رنگرگ های کوچه باغِ گل سرخ ،خون نداشترضاحدادیان...
بی تکیه گاهِ شعرِ تو، دنیا ستون نداشتغرقِ سکوت بود جهان ،چند و چون نداشترضاحدادیان...
اگر چه آسمانت بی نقاب استپر از ردعبور آفتاب استبه هرجا چشم می چرخانی،اماسراب اندر سراب اندر سراب است.رضاحدادیاندوبیتی...
نخواهد ماندردّپایی از توبیابانقلمرو بادهاست.رضاحدادیانشعرکوتاه...
ایستاده بر نوک پاتا نزدیکتر شود به خورشیدکوه.رضاحدادیانشعرکوتاه...
.بر آینه مانده ردّ آه ِ گلسرخدر ذهن پنجره،نگاهِ گلسرخای کاش اکنون سوار ماشین زمانبر می گشتم به ایستگاهِ گلسرخ!رضاحدادیانرباعیسرقراربارانمظروف مهم است نه ظرف ...
موج ،بی تابانه سر بر صخره می کوبد،ولیصخره، با بیتابی دریا مدارا می کندرضاحدادیان...
اگر چه آسمانت بی نقاب استپر از رد عبور آفتاب استبه هرجا چشم می چرخانی،اماسراب اندر سراب اندر سراب است.رضاحدادیاندوبیتی...
درختی در کنج خیابانمکه ریشه اشمعادله ی جدول ها رابهم زده استرضاحدادیان...
کوه می دانستکه به پایشنخواهد ایستادرود.رضاحدادیان...
نگفته ی دریاستجزیره.رضا حدادیان...
داشتند قسمت می کردندلبخندهاشان را با هماتومبیل های سپید وسیاهکاش تمام نمی شد ترافیک!رضاحدادیان...
بازیچه ی دست باد شده استپردهپنجره را می بندم.رضاحدادیان...
خون غروببند می آمداگر دستت مرهم می شدبر زخم خورشید.رضاحدادیان...
سررفته بودحوصله ی اشکافتاد.رضاحدادیان...
از پنجره ی صبح، دهان ساخته اندبر بالِ نسیم، آشیان ساخته اندهربار تو را دید دلِ من پَر زدانگار تو را از آسمان ساخته اند.رضاحدادیان...
لابه لای جمله هاکلمه ای تنها مانده استکه منم.رضاحدادیان...
تنهاشکوفه می داندچه کشیده اماز دست تگرگ.رضاحدادیان...
بگذار برف ببارد درمتن!شعرهایم تصمیم خود را گرفته اندمی خواهند سپید باشند.رضاحدادیان...
خیابانعبور می کند از اتوبوستا در خیابان بهارتو مرا شکوفه شویومن تو را پروانه.رضاحدادیان...
بادپس می زند پرده ها راتا رسوا شونددرختان عریانپاییز آمده است.رضاحدادیان...
گُلِ خورشید پژمرده ست،می دانی؟...نمی دانیدلِ آیینه آزرده ست،می دانی؟... نمی دانیشب است و کوچه ی آه و غرورِ آسمانی که--شبیه من،زمین خورده ست،می دانی؟...نمی دانیوَ گوش کاج ها بی تو پُراز فریادِ تاریکِ--کلاغانِ سیه چُرده ست،می دانی؟...نمی دانیعجب جشن قشنگی!میز آماده ست،امّاحیف--کسی سهم مرا خورده ست،می دانی؟... نمی دانیشده خالی گلوی شعرم از آوازهای مستقناری درقفس مرده ست،می دانی؟...نمی دانیگُلی لبریز افسون،بی خیال گریه ...
وَ سطر آخر است وسایه ای بر خاک می ریزد--که تندیسی تَرَک خورده ست،می دانی؟..نمی دانی نمی دانیرضاحدادیان...
گُلی لبریز افسون،بی خیال گریه های شمع--دلِ پروانه را بُرده ست،می دانی؟...نمی دانیرضاحدادیان...
شده خالی گلوی شعرم از آوازهای مستقناری درقفس مرده ست،می دانی؟...نمی دانیرضاحدادیان...
عجب جشن قشنگی!میز آماده ست،امّاحیف--کسی سهم مرا خورده ست،می دانی؟... نمی دانی رضاحدادیان...
وَ گوش کاج ها بی تو پُراز فریادِ تاریکِ--کلاغانِ سیه چُرده ست،می دانی؟...نمی دانیرضاحدادیان...
شب است و کوچه ی آه و غرورِ آسمانی که--شبیه من،زمین خورده ست،می دانی؟...نمی دانیرضاحدادیان...
گل خورشید پژمرده ست،می دانی؟...نمی دانیدلِ آیینه آزرده ست،می دانی؟... نمی دانیرضاحدادیان...
درخت را شکستامّااز پس کوه بر نیامدباد.رضاحدادیان...
چمدانی بودکه هرگز باز نشددلم.رضاحدادیان...
باد رامی ریزم در باغتو در من می وزی.رضاحدادیان...
در می آوردصدای برگهاراپاییز.رضاحدادیان...
باتکیه برقلبتشعری خواهم سرودکه به آتش بکشدآب رامادر!رضاحدادیان...