شنبه , ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
آدمها همیشه با زخم نمی میرندبیشترشان با درد کشته می شوندرعنا ابراهیمی فرد...
دوستی ما ،همه چیز را ثابت کردثابت کرد؛می شود برای مدت نامحدوی مهربان باشیممی شود بدون ترس از تنها ماندن خودمان باشیم رعنا ابراهیمی فرد...
آدمها...متعلق به شهری که آنجا زندگی می کنند نیستندبلکه متعلق به جایی هستندکه تکه ای از قلبشان، آنجا جا مانده استرعنا ابراهیمی فرد...
کاش می گفتیکاش می گفتی نمی آییو من سماور و قوری را روی اجاق، منتظر نمی نشاندمجارو را از خواب بیدار نمی کردمو گل ها و گیاهان را به وعده ی دیدارپشت شیشه های ویترین خانه،نمی رقصاندمکاش می گفتی!؟رعنا ابراهیمی فرد...
از آنجایی که ماندمادامه دادمبا دستهای خالیبا ریشه های درختی خشکیده! با ساقه های گلی رنج دیدهبا تمام طبیعتِ قهر شده با زندگیبا قلبی ...دوخته شده با نخ و سوزناز آنجایی که ماندم ادامه دادم!تو چند بار... از جایی که مانده ایدوباره ادامه داده ای؟رعنا ابراهیمی فرد...
،سرما آمده استاما تو کوه باشبرف زیبایی اتشکوه باش، برفخوش حالیتخیانت نکن به شادی ...به خنده ...به نگاه های عاشقاخم به ابرو نیاورنیاورخم به ابرومصمم بااشهمچون سرمایی کهدریایی را یک شبه یخ می بنداندرعنا ابراهیمی فزد...
غرور چیز خوبی نیست!و فروتنی چیز بدی!اما من مغرور و زیبا بودمدختران حسرت زلفانم را می کشیدندو پسران حسرت چشمانم راو من عادت داشتمعادت داشتمهمیشه نه بگویم! رعنا ابراهیمی فرد...
دلش ... به حال درختان بی بار مزرعهسوختاما برای گلی که در مرز مُردن بودهیچ نسوخت !هر روز کوبید با تبری تیز بر ساقه ی بی جانِگلی در دورترین نقطه ی مزرعهباد گل را بی جان دید!و او راو به دورترین ناکجا آباد رساندقصه ها زود تمام میشوندزود ......
وقت رفتن بود!رفتن به آن سوی خاطراتِ خوبرفتن از فصلی کهیاد آورِچَشم های عاشق اش بودباد آرام گفت :دست باید کشید !از بودن های مکرر،از سال های دور ...از خزانی که افکار شبانه راقلقلک داد ،باد آرام چشم هایش رابرد !و من دستهایش را ،دوباره ...دوباره بوسیدم !رعنا ابراهیمی فرد...
خدا حافظ پائیز !ممنونم از تو ،ممنونم کهخاطراتِ فراموش شده رادوباره زنده کردیممنونم برای ...بو*سه های برگهایتروی کفش های تنهای امممنونم از نگاه هایمِهر آمیزِ بارانِی اتممنونم از تو ،برای بودن های تکراری اتخدا حافظ پاییزِ ...پائیز ِ سردِ تنهایی امرعنا ابراهیمی فرد...
مگر می شود !؟پائیز از راه برسددلی تنگِ خیابان نشودمگر می شودپائیز بخندددلِ عاشقی غَنج نرود ،چَترش را بیاورد وهیچ کسی عاشق نشود!؟رعنا ابراهیمی فرد...
فصلی هستم برگ ریزان !وقتی دلتنگِ روزهای کودکی می شوموقتی ...امید هایم زرد رنگ ،نگاه های جوانی ام رابه صلیب می کشد !فصلی هستم برگ ریزان !وقتی تَنم ،پشیمان ...دورِ خاطره های خاک خوردهچرخ می زندوقتی ...عَهد ها به نسیم بادیزیرِ باران فراموش می شود !رعنا ابراهیمی فرد...
پائیز که مرا بوسیدزیباتر شدم !دانستم ...دختری از جنس پائیزمرعنا ابراهیمی فرد...
روبه روی پنجره ایرو به درختانرو به پائیز ،دریچه ای رو به پاکی ،هوای دل انگیز ...یادِ دستانی هستمکه همچون ماه ،زلفانِ پریشان از دوری رانوازش می دادیادِ نگاه هایی کهایمان داشت به مهربانی امبه زیبائی های درونی امآینه ثابت کرد؛عشق هیچ گاه نمی میردوقتی ...قلبی برای بودن می تپدرعنا ابراهیمی فرد...
چَشمی لابه لای فصلی کهخَزان و بارانش ،وردِ زبانِ عاشقان استروی نیمکت های سرد ،زیرِ برگ ریزانِ درختان خیسبه انتظارِ دیداری ستکه هیچ گاه ...قرار نیست اتفاق بیفتد !رعنا ابراهیمی فرد...
شب بود ...باز بود پنجره ،باران می آمددو نامعلوم با بارانعهد می بست !شب بودچَشم بودباد بودپائیز با تمام اندوهششاد بودشب بود، تو بودیمهربانی اتدرختانِ خزان زده ،هم دَردی اتشب بود ،غم بود ...سکوتِ آبان ماهترانه های دلتنگیِ مهر ماهرعنا ابراهیمی فرد...
پائیز آمده استبیا دل هایمان راکمی با آب باران بشوئیم !بیا حرف هایمان رارُک تر بزنیم !قضاوت های بیجا راپشت کوه هایی دورپنهان بکنیمکمی مهربان ترصادق تر ،کمی بیشتر عاشق بشویمرعنا ابراهیمی فرد...
فراموش کردماولین خنده ی صورتش را !فراموش کردمدستهای عاشقش رافراموش کردمهر چه بود و هر چه شد راهر چه گفت وهر چه گفت وهر چه گفت رافراموش کردم سکوت پائیز راخیابانی مُمتدقدم های عاشقانه را !قاب عکسی مانده بوداز خاطرات او ،پاک کردمپاک کردمعکس های دو نفره رارعنا ابراهیمی فرد...
مُهرِ سنگینی دارد !روی تمام نامه های عاشقانه می زندمادر بزرگ می گوید:عشق بدون اندوهِ پائیزی امکان ندارد!نامه های عاشقانه ای که سکوت می کنندو هیچ گاه به مقصد نمی رسندنامه های عاشقانه ی گمشده ای کهبوی باران می دهندبوی نَمِ روی بالش های شبانهبوی دلتنگی های دیوانه کنندهبوی محبتی که رنگش از دوری افسردهکسی خبر ندارد!مادر بزرگ به چشم دیده بودنامه های عاشقانه ،همان دل سپردگی های پائیز استرعنا ابراهیمی فرد...
پائیز بود که دیدمشچنگی به دل نمی زدتصوراتم را به هم ریخته بوددستهای زُمختیکه روحِ لطیفم را چنگ میزدو شاید او کمی بی ادب !و من شاید کمی حساس تر بودم!اما پائیز عشق را خوب بلد بودقدم های پائیزیدر خیابانی ممتدکار خودش را کرداو برایم ...زیباترین شعر ی شدبرای سالیانِ سالرعنا ابراهیمی فرد...
در یک روز پائیزیخزانِ برگها با من حرف زد !در یک روز پاییزیپسری دلش برایم تَپیددر یک روز پاییزیاولین شعر خوشبختی را سُرودمدر یک روز پائیزیدلم برای هیچ کس تنگ نشد !در یک روزِ پائیزیزیر باران خوشحال بودمدروغ است می گویند:پائیز رنگ غم دارد ! رعنا ابراهیمی فرد...
گمان می کنم راست می گویند :پائیز فصل عاشقان استفصلِ دلهایی که با یک نگاه لرزیدبا یک صدا خندید ،فصلِ دستهای دلتنگبرای گره خوردن زیر باران ،برای عشق ورزیدنفصل نیمکت های زرد تنهاییکه منتظر ...چَشم به راهِ یارِ گمشده در جنگل ،نشسته استپائیز ...کمی مهربان تر باش !خاطراتِ آدمها به قدم هایتگره خورده استرعنا ابراهیمی فرد...
پائیز که می آید ...یادِ چشمانِ خیسِ دخترِ همسایهمی افتمیادِ چشمانِ خزان زده ی پاییزییادِ جاده ی عشقی یکطرفهیادِ شبهایی که لابلای خیال های گیجِ عاشقانهسرک می کشید !از این شاخه به آن شاخه ،کسی نمی داند پائیز سالها بعد ...او با دلش چه کرد؟اما اگر بودخواهر خوبی برای پائیز بود !رعنا ابراهیمی فرد...
مگر چند پائیز باید طول بکشد !؟تا تو بیاییچقدر باید برگهای زرد، خزان شوند!؟و چقدر بایدصداهای زیر پا ، گوشها را بخراشد !؟زمان را فراموش کرده ای!؟چند پائیز باید بگذرد ؟تا نیمکت چوبی کنارِ خانه اماندونفره شودفصل های سال ، قطار شده اندقدمهایت را سریع برندارییک قرررن طول می کشدنسخه ی یک قرن جدایی ؛تا امروز ...هیچ کس را شفا نداده است!رعنا ابراهیمی فرد...
باید رها شوم !از حَجمِ سوالهای بی جوابِ درختان سبزباید رها شوم !از خَزانِ سردرگم پاییزاز نغمه های شکست خورده ی آباناز چشم های باران زده ی اندوهباید رها شوم !از شِکوه های مادران سرخ ،از برگ ریزانِ گیجِ آذراز رُفتگران غمگینِ خیاباناز زخم های کهنه ی سکوتاز ساچمه های تردید ؛ل*ب های ریزِ فصل ها ...از پنجره ای گمنام ،دستانِ کوچکِ دختران پائیز رابو*سه می زنندباید رها شد ... !رعنا ابراهیمی فرد...
پائیز بود که عاشق شدمعاشقِ رنگ های خزانعاشقِ دستهای پُر مهر آبان ، آذر ، مهرعاشقِ بودن هایی که سکوتشان همپُر از آرامش بودپائیز بود که عاشق شدماما انگار امسالپائیز رنگ دیگری داردانگار امسال پائیز قهر استپائیز ... با رنگ های قرمزِ تیره ی خشک شدهدر خیابان آلوده استپائیز امسال ... خزان اش با تلخی ها آغشته استخون می گرید اما ...نمی خواهد لب بزندپائیز امسال ... بر سکوتی ممتد قدم می زندرعنا ابراهیمی فرد...
✍️هر سنی زیبایی خودش را داردتو همانقدر زیبایی که در بیست سالگی اتهمانقدر که در سی سالگی اتو همانقدر زیبایی که تازه چشم گشوده بودی!نگران پیری ات نباشقلبِ پاکی که داشته باشی در هر ده ای دو باره متولد میشوی!رعنا ابراهیمی فرد...
هرگز دروغ بزرگی بود که آدم ها به همدیگر گفتند !وقتی درختانِ سربریده دوباره جوانه میزنند 🌱رعنا ابراهیمی فرد...
✍️آدم که باشی زخم های زیادی می خوریاولین زخم ها را همان روزی میخوریکه بنام انسانیت آدم بودی!رعنا ابراهیمی فرد...
شاخه های اقاقیِ قد بلندسرِ راه کودکی هایمان بودسرِ دستهایی که به ارتفاع نمی رسیداما بلند بلند می خندیدما چقدر خوشبخت بودیم🌱 رعنا ابراهیمی فرد...
پاکبان ...هر سال پائیزخزانِ برگها را جارو می کردیامسال ... خزانِ خون جاریستآنها را چه میکنی!؟رعنا ابراهیمی فرد...
دردی بی صدادستی بی صداگلویمان را مدام خفه می کندبه کلاغ ها بگوئید در انتهای خودکشی های مهربانی تنها ایستاده ایمکافی ست بادی بوزدو میان ازدحام سقوط ، گم شویمخداحافظ هستی ام !مرا ببخش ....نتوانستم بی خیالی را باد بگیرم 💔رعنا ابراهیمی فرد...
✍️مگر می شود فراموشت کرد!وقتی جوانه ها ، سحرگاهانبا یاد تو ، سلامم می دهندرعنا ابراهیمی فرد...
گفتی دوستت دارمو من آن را ...به هزار و یک زبانِناموجود دنیا ترجمه اش کردمرعنا ابراهیمی فرد...
چه جایی بهتر از آغوش گرمکسی که دوستش دارییک فنجان آرامش را بنوشو به دور دستها خیره شوقطار قطار می آیندروزهایی که آرزویش را داشتیرعنا ابراهیمی فرد...
✍️عشق زیباست اگر عشق باشدعشق زیباست ...اگر او با لیاقت باشدرعنا ابراهیمی فرد...
زمانه ی بدی شده استاعتمادها را بایددر پستوی خانه ای قدیمی پنهان کنیمو احتیاط ها را در خانه ی جدیدی بر پا ...رعنا ابراهیمی فرد...
سبز باید بوددر چمنزارهای زنده ی مزرعه قرمز درلابه لای گل های شقایق دشت آبی ...در آسمان بی کران هستیو خاکستری درلابه لای خاکستر های به آتش کشیده شهررعنا ابراهیمی فرد...
✍️نه ...!دیگر دل نخواهم بستبه هر آنچه،دل بستمراهی خاطره ها شدرعنا ابراهیمی فرد...
بعضی ها سیگاری انددرد را با سیگار می کشند ،چقدر بی فکرند این دردهای وامانده !بعضی ها سیگاری نیستندچطور این دردهای لعنتی را به جان بکشند!؟رعنا ابراهیمی فرد...
دستهای مردانه اتتکیه گاه روزهای تنهایی ام شدمن آغوش آفتاب را ...با دستهای تو به آغوش کشیدمرعنا ابراهیمی فرد...
رازها شوخی بردار نیستنددلشان یک دنیا سفر کردن می خواهدرازهایی که نمی خواهی فاش شودبه هیچ کس نگواگر گفتی ! بدان قطار مسافرتش راهیچ گاه نمی توانی کنسل کنیرعنا ابراهیمی فرد...
✍️روزهای بد را تحمل باید کردروزهای خوب خودش خواهد آمدرعنا ابراهیمی فرد...
✍️چشم هایت را می خواهمبرای غرق شدن های مکرررعنا ابراهیمی فرد...
روزی برای دیدار خورشید خواهم رفترها کنم دستهایم راروزی دستهای حزن آلودماندوه های شبانه را ،روی زمین جا خواهد گذاشتروی زمین جا خواهم گذاشتتمام خط و خطوط هایی که وجودم را شکستروزی لبخند خواهم زد به روشنایی آفتابروزی با لبخند زیر شدت نور ،آینه های خاک خورده را پاک خواهم کردبرای دیدار خورشید می رومرها کن دستهایم را رعنا ابراهیمی فرد...
برای یادبود ، چیزی می خواستمچیزی که با نگاه کردنشوجود تو رااز خاطره های گرد و غبار گرفتهپاک کندرعنا ابراهیمی فرد...
گاهی رفتن واژه ی غریبی میشودو تو باید آمدن را جشن بگیریرعنا ابراهیمی فرد...
آزادم ...رها ...همچون موهای پریشانم در بادفراموش میکنمطناب های داری که از سرم آویزاند !رعنا ابراهیمی فرد...
هیچ عشقی ارزش انتقام گرفتن نداردهیچوقت خودت را درگیر عشقی که فکر میکردی اگر بود خوشبخت بودی نکنهمه عشق ها از دور زیبا هستننزدیک که بشوی خوبتر که بشناسی حتما چیزی پیدا خواهی کرد که بخواهی زنجیر عشق را باز کنیبه زندگی ادامه بدهو برای عشقی که از دستت رفتآرزوی خوشبختی کنهیچگاه ...قلب سرخ و بیچاره رابا آه و سوز شکستی که خوردیکبودش نکنبه خدا گناه دارد قلبی که در سینه برایت می تپد را با انبوه غم ها تلنبارش کنیاگر بتوانی فک...
به خیلی چیزها امیدوار بودم و نشدبه خیلی چیزها دلخوش بودم و نشداما بجای خسته شدن پخته تر شدمبه جای از کوره در رفتن ...شیوه ام را عوض کردم طرز نگاهم را تفکرم را دیگر به این زودی امیدوار نمیشوم که وزش بادی بیاید و امیدهایم را به گردابش بسپاردواقع بین تر شده ام... احتمالاها را در نظر میگیرمبرای هر فکری درو دیوار و خانه نمیسازم به جای امیدهای الکی که به پوچی رسدخوب فکر میکنم ، صبر میکنم و عاقلانه عمل میکنمتلاش میکنم اما خودم را ...