بهار میگذرد، خیز و دست دلبر گیر
میرود کز ما جدا گردد، ولی جان و دل با اوست، هرجا میرود
ما را ز تو غیر از تو تمنایی نیست از دوست به جز دوست، نمی باید خواست
منم ابر و تویی گلبن که می خندی چو می گریم تویی مهر و منم اختر که می میرم چو می آیی
رفت و نرفته نکهت گیسوی او هنوز غرق گل است بسترم از بوی او هنوز
شب این سر گیسوی ندارد که تو داری آغوش گل این بوی ندارد که تو داری
تا تو مُراد من دهى، کُشته مرا فراق تو تا تو بداد من رسى، من به خدا رسیده ام!
ای شادی جان سرو روان، کز بر ما رفتی از محفل ما چون دل ما، سوی کجا رفتی؟ تنها ماندم، تنها رفتی
من که بیدارم از جدایی توست تو چرایی به نیمه شب بیدار ؟