شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
برگ ها یکی پس از دیگری فرو می ریختند...باد آن ها را با خود برد...این رفتن پاییز را نشان میداد...و چه سخت بود برگ هایی که درون خود جان میدادند...!نویسنده : زهرا رحیمی...
دیگر توان تحمل کردن آجر های تیمارستان را نداشتم. چقدر پر هیاهو بود...اتاقِ تاریک ، صدای جیغِ گوشخراش و آجر هایی که دیگر صبرشان به اتمام رسیده بود :)شاید از شدت تمام ناله هایم مانند بغضی میخواستند فرو بریزند...انگاری مثل همه ی آدم های دور و برم آن ها هم از من دوری میکردند ...حوصله خودم را هم نداشتمکاش میرفتم پیش خدا....من تکه های بدنم را نمیخواهم! آن ها هم مرا نمیخواهند...چقدر خالصانه-!نویسنده : زهرا رحیمیکپی بدون هشتک نویسنده حر...
•👀🌪️•پشتِ تمامِ ″خوبم″ ها هزاران کلمه ی دیگر پنهانی زندگی میکنند...کلمه هایی از جنسِ دلتنگی، التیام، اشک...از کنار″خوبم″ ها آسان نگذرید...!نویسنده : زهرا رحیمیکپی بدون هشتک نویسنده حرام!!...
عقب گرد...من را به عقب برگردان میخواهم یک بار دیگر از دور چشمانت را ببینم!غرق نگاه هایت شوم!تو بار دیگر بگویی دوستت دارم و من باز هوایی شوم...!قول میدهم صدایت نکنم مزاحمت نشوم...قول...قولِ زنانه .....!نویسنده : زهرا رحیمیکپی بدون هشتک نویسنده حرام!!...
انگشتانم بین کلید های سیاه و سفید پیانو میلغزد...نُت به نُت از شعری مینوازم که موسیقی اش همانند آغوش توست...درست وسطِ نواختن یک نُت را اشتباه زدم...اشک از گونه هایم جاری شد و بارِ دیگر تو را به یاد آوردم!این افکار آخر مرا به کشتن میدهند...لابه لای نُت های موسیقی مرا به چاه عمیق خاطرات فرو بردی...فاصله ی من تا تو پیانویی است که با صدای ردِ پای تو و اشک های هر شبِ من نواخته میشود...دو فنجان قهوه ی داغ را روی میزِ پیانو گذاشتم...: اگ...
پاییز را دوست دارم… ﭘﺎﯾﯿﺰ، ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ؛ ﮐﻪ ﺗﺐ ﮐﺮﺩﻩ! ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ؛ ﮐﻪ ﻟﺮﺯ ﮐﺮﺩﻩ! ﺑﻐﻀﯽ ﺍﺳﺖ؛ ﮐﻪ ﺭﺳﻮﺏ ﮐﺮﺩﻩ! ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺳﺖ؛ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ! ﻣﻦ، ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺳﻮﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﺭ ﺗﺐ ﻭ ﻟﺮﺯ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﺮﺳﺘﻢ! ﭘﺎﯾﯿﺰ، ﻋﺮﻭﺱ ﺗﻤﺎﻡ ﻓﺼﻞ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ . ﯾﺎﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ؛ ﻟﻪ ﻧﮑﻨﻢ؛ ﺑﺮﮔﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭ ﻧﻔﺲ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ ﺍﻡ ﻣﯽ ﻛﺮﺩﻧﺪ …!!!(زهرا رحیمی)...