سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
وقتی که ماه، سرب منجمدش راروی لب های تو ریختبه آتش سرخ قسمدروغ های شیرینش راسر کشیدمتا که شاید راز درونت، تناسخ پیدا کندمن در تو پیر خواهم شدو تاریکی در استخوان هایت،ته نشین می شودتو در صورتم مرگ را ملاقات میکنیصورت حقارت رامثل اولین عشقی که چشیدمو حالا این اولینخاک را تنفس میکند...
کارآفرینی یعنی از بالای پرتگاه سقوط کنی و تا قبل از برخورد با زمین بتونی یه هواپیما بسازی......
زندگی تویِ فقر باعث میشه آدم فقط برای بقا تلاش کنه نه پیشرفت......
آره! من شیمی رو دوست داشتم، اما تا وقتی که مینشست بغلم، از غذایِ عروسی اکسیژن تعریف می کرد. به طرز آرایش کردن جیوه گیر می داد و بابت سخت گیری مندلیف غر می زد؛ اما دیگه اینکه خیال کرد مسئولیت هزینه هاش با منه و و جرم مولی ش رو هم من باید حساب کنم، باعث شد آخر سر قید همه چی رو بزنم...
عاشق آن است که از جان بگذرددر مشقت راه هموار و تن رام کندتا رسد بر روی معشوق و آن نکنه نگاهدر شفقت نزد شاه، شفا، بس دلارام کند- سانیا علی نژاد...
یک در پی این جان و سرابیدر می کده دل خوش به نقابیدر جام و می ات شوق نیایدتا در دل خود شور نیابی- سانیا علی نژاد...
من در تب و تاب، او در خیال خوابمن در چنگال آب و او در بند حجابچون تکه چوب خشکی شناور در آناین منم که ماندم تنها با رنگ خشاب...
من واژه ندارم که زِ تو نیک بگویممن واژه ندارم که زِ تو نیک بگویمنیکی ز تو و نام توست، دلِ دلداردر گوشه ی صحنت که نشینم، پُرِ بغضممن را که به آغوشِ به جز خویش تو نسپار...
در نبردی نابرابر با خودم جنگیده ام...در نبردی نابرابر با خودم جنگیده ام...مرگ خود با دست خود را من به چشمم دیده امهرکسی از یک نفر در زندگی ناراحت استمن ولی از خویشتن هر روز و شب رنجیده امدر سکوت شب میان واژگان گمگشته ام...در میان بغض ها تلخ و غمین خندید ه ام...سر به زیر و ساده و بی ادعا در دشت غممن به هر ساز جهان هرچند بد، رقصیده امدر ترازوی جهان هم عشق تنها داور استهرکسی را با عیار عشق من سنجیده ام......
درد من، بی تو جهانم پوچ و تو خالی شدهدرد من، بی تو جهانم پوچ و تو خالی شدهرفتی از پیشم، شنیدم حال تو عالی شدهسرنوشتم بوده این اندوه و این چرخ عذاباز نخستین روز سهم من بد اقبالی شدهروزها بعد تو کش دارند ای درد عزیز...لحظه های رفتنت هریک چنان سالی شدهقلب من در سینه ام اما برایم نیست، نهشهر قلبم بعد عشقت، شهر اشغالی شده...غرق دریای سکوت و حیرت عاشق شدنشعرهایم بعد تو کوتاه و اجمالی شده......
میان شعر و غزل ها حضور تو کم بود!و قامت قلم من بدون تو خم بود...نبودی و شب و روزم به گریه سر می شد...میان خنده هم حتی همیشه ماتم بود!من و خیال و هوای نوشتن از عشق اتاز اینکه قبل تو احساس من فقط غم بود!تو سیب سرخ جنانی که منعِ از تو شدم...و در نگاه تو شیطان و قلبم آدم بود!اگرچه زخم زبانت برای من چون درد...ولی نگاه خمارت همیشه مرهم بود!آهای قاتل معروف شهر اشعارم...میان شعر و غزل ها حضور تو کم بود!...
اَز بیدادِ زُلفِ آن دُختَرَکِ سیستانیچِنین چَنگ میزَنَم بِه هَر ریسمانیوَ یَقولُ الکافِر، یا لَیتَنی کُنتُ ترابوَلی گویَم که بودَم کاش،یِک زندانی...
قسم به حضرت عشق، وفا ندارد دلقسم به موی سپیدم، حیا ندارد دلحذر کنم ز تو؟ مگر به خواب بینیقسم به بود و نبودت، جفا ندارد دل...
چه کسی گفت ببری، شهرت لیلا را؟چه کسی مجنون کرد، عابد شبها را؟تکیه کردی به هرکس به آن زخم زدی؟غلط کردی، پراندی خواب این شبها را...
ای داد اگر من بشوم کیش تو ای درویش پیرعاقبت باز به دامم میشوی مات در بیشه شیرادیبانی که نام بردی از آن، شاگردان من اندچون که دارم من نَسَب، از همان دهقان پیر...
همچو بهار در کفش ادیبان پای کردمبا این بادهء ناب، بسی یاد یار کردمندانم که چرا نمیگیرد تورا این صهبامن که با بوی این نبیذ بسی حال کردم...
تجربه های اول همیشه تویِ ذهنت که نه ولی گوشه ای از قلبت میمونن، اولین عشق، اولین بوسه، اولین نفری که می کشی. من هنوز اون چهره ی رقت انگیز قدیمی م رو یادمه....
ما برایِ اینکه زندگی کنیم باید عاشق یک چیز جاودانه باشیم. مثلا نوشته ها، آسمان روزی تاریک خواهد شد و دریا روزی جایش را به خشکی خواهد داد، اما جوهر نوشته ها همیشه روی قلب ها خواهد ماند....
قلم را باخته ام دیگر ندارم چاره ایای خدا کاری بکن دیگر ندارم ماله ایتا بر افکار خموش خود کشم در حادثهای خدا کاری بکن دیگر ندارم واژه ای...
و تو تلنگری برای اشک هایم بودی! آدمی خفته در خاک وجودم بودی!...
سال های متمادیِ کشنده ای را سپری کرده ام تا با نورِ مَه راستین، چراغ خموش دلِ چرکین خویش را روشن کنم. صومعه ای درویشی، کنجِ قلبِ بیمار و رنجورم ساخته ام تا بلکه با وجود این نیک کردار، در بطن خویش از پیرایش های مادیِ این جهان، رهایی یابم.طارونی را بر تن می زنم و با گام های آهسته، پا بر خانقاه دِل می گذارم. آنچنان میل به بوسیدن رُخ خیالیِ معبود خویش را دارم که مانعِ بر سر راهم را نمی بینم. بازدارنده ی بزرگی که همانند صابوته ای فتنه گر، مانع وصال ...