سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
شَبی پُرسید با لبخند " از یارت چه می خواهی؟!"حَیا کردم نگفتم آرزویَم است آغوشَش .......
ای یار مَرا سیر نگاهم کن و بُگذاربا قَهوه ی چشمانِ تو گیرم دو سه فالی...!....
شمع من باش که قلبم خود پروانه ی توستمی تَپَد با نفست؛ آه که دیوانه ی توست......
گریه اگر که سَر دَهَم سِیل بَرَد تمامِ توبَسته شکستِ بُغضِ من به غیرَت و مَرامِ تو....
حالِ من را گر بپُرسی یک جوابش بیش نیست:من همینم.. خوبِ خوبم.. آه! فوقُ العاده نه...