پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از کنار خوابِ من رد می شوی ذهن من باغِ تبسم می شوداین جنون آن قدر می گیرد مرا صبح، حالم حرفِ مردم می شود! گاه گاهی اشتیاقِ دیدنتدر وجودم بی قراری می کند می رسی، چون موج می پیچم به خود ناگهان وقتِ تلاطم می شود! گاه با عطر و هوای بودنتمی نشینم پای شعر و واژه ها کاغذم پر می شود از اسمِ تواین حواس لعنتی گم می شودگفته بودی: عشق، یک بیماری است هیچ درمانی ندارد جز وصال در تب و تابی که مثل آتش استشعر من برعکس، هیزم می...