پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
زخم است تن ات ولی نگو ناچاریبایست که دست از گله ها برداریای باغ! بهار می رسد باز از راهکافی ست که دندان به جگر بگذاری...
زندگی با هرچه اسم و هرچه عنوان بازی استازهمان آغاز بی شک تا به پایان، بازی استتوی صفحه خوب دقت کن، چه فرقی می کندمهره را هر طور می خواهی بچرخان،بازی استدور تا دور تو را وقتی قفس پُر کرده استشک ندارم قصه ی طوطی و زندان، بازی استگل که پرپر شد تمام باغ غارت می شودخوب می دانی که دل بستن به گلدان بازی استده در آتش سوخت و دهقان دلش یکباره ریختاین که می گویند باران( بازباران) بازی استگرگ وقتی گله را در روز روشن می دَرَددی...
امسال دل را گره زده ایم به سبزه هاییکه درخانه قرنطینه اند،یادمان باشد،اینیادگار اجدادی را از یاد نبریم،سیزده ی تان خجسته وفرخندههروز نوشتند،که نحس است، سفریک تابلو با علامت ایست ، خطرخورده ست گره، همیشه با ما ،هرچندیک سیزده و هزار. اما و. اگر...
با یک سبد شعر آمدم،باشور، این بارماندم چگونه ازتو بنویسم پرستارازتو که همواره صبوری و شکیبیسرشار از آیینه ای، پاک و نجیبیازتو که پای صحبتت، وقتی نشستمواژه برای تو کم آوردم شکستمای آشنا با ناله های دردمندانتو مرهم زخمی برای دردمندانعیسا دمی درد و دوا را می شناسیهمسایه ی عشقی، خدا را می شناسیهرکس که می نالد تو بر بالین اوییآرام بخش خاطر غمگین اوییبیدار می مانی که بیماران بخوابندآسوده بر بستر گرفتاران بخوابندای آشنا...
راه سردو خانه سردو سفره سردو قلب سردای دوصد لعنت به هرچه سردی و دورانِ سرد...
کرده است دلم باز هوای شیرتیاد تو و غرّش رسای شیرتبا پای پیاده همه جا را گشتممادر چه شدند بچّه های شیرت؟!...
دیرست اگر چه دیر ، تصمیم بگیرناچاری و نا گزیر، تصمیم بگیریا مرد خطر باش دراین راه، وَ یامردانه برو بمیر، تصمیم بگیر...