سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
شب که می شد دست دلم را می گرفتم و آسمان را به نظاره می نشستم .ستاره هارا یک به یک کنار میزدم تا به روی ماهت برسمقهوه شیرین ترک می نوشیدم و تورا نگاه میکردم ،تا زمانی که خورشید بتابد و بازهم تورا از من بگیرند .آن شب هرچه دعا کردم نیامدی ، قهوه ام سرد شد ، شهر تاریک شد ، آسمان برایم گریست ؛ لابه لای اشک هایش گم شده بود غم چشمانم .راستش را بخواهی چند سال می گذرد اما هنوزهم به هنگام غروب آفتاب فراموشی می گیرم ؛یادم میرود در آسمان شهر دیگر...