شب که می شد دست دلم را می گرفتم و آسمان را به نظاره می نشستم .
ستاره هارا یک به یک کنار میزدم تا به روی ماهت برسم
قهوه شیرین ترک می نوشیدم و تورا نگاه میکردم ،
تا زمانی که خورشید بتابد و بازهم تورا از من بگیرند .
آن شب هرچه دعا کردم نیامدی ، قهوه ام سرد شد ، شهر تاریک شد ، آسمان برایم گریست ؛ لابه لای اشک هایش گم شده بود غم چشمانم .
راستش را بخواهی چند سال می گذرد اما هنوزهم به هنگام غروب آفتاب فراموشی می گیرم ؛
یادم میرود در آسمان شهر دیگری می تابی
شب که می شود ، چشمانم به ابر ها التماس می کنند .
آسمان دلش می گیرد ، ابر می بارد ، باران تسلی ام میدهد .
تنها چیزی که تغییر کرد قهوه های ترکم بود
که دیگر شکر نداشت
تلخ می نوشیدم .
نویسنده : بهاره آروین
ZibaMatn.IR