سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
حس میکنم گم شدم میون خاطراتتدارم گیج میشم میون خیالتغریبم میون کوچه های شهری که توش قدم زدیمهرچی دنبال خودم میگردم نمیتونم پیداش کنم ؛ انگار منم با تو گم شدم ، باتو رفتم ،باتو دور شدم انگار نصف وجودم نه کل وجودمو با خودت بردیحس بچه ای رو دارم که از تاریکی وحشت داره ولی تو یه اتاق تاریک حبس شدهیا ادمی که زنده زنده دفن شدهیا مثلا مثل درختیم که درختای اطرافشو قطع کردن و تنها موندهاسیر یه احساس مبهم شدم هستم ولی انگار نیستم ، خوبم و...
و آنگاه مردی کهاسیرِ حضور ذهنجایی در همین نزدیکیهاست!!آمدم، اما کسی را نیافتم که من را بیابد.آمدم که در نظر محیطِ پیرامون پیدا شوم اما گُم شدم.بعد از سفری طولانی از درونِ شرم خارج شدم تا بیایم و جلوه کنم اما کسی من را نمی دید. فرسودگی و انزوا هدیه ای از جانبِ شیطانِ دست پروده ی خویش بود که در طبق اخلاص ارائه شده بود.آمدم ولی چیزی برای کشف نیافتم، دنیای بیرون را ذلیل و کوچک همراه با مردمانی کوته بین، کوته فکر و زبان دراز و زیاده خو...
تو و حالِ پُر از، احساسِ مبهم؛تمامِ لحظه هایت غرقِ ماتم؛عسل بانو! چه طعمی دارد این عشق؛که با دل می چشی آن را دمادم!شاعر: زهرا حکیمی بافقی، کتاب دل گویه های بانوی احساس....
مبهم بمانای معشوق بی قراردر حس مبهم قرار با توحلاوتی استکه نیست حتی در وصالمصطفی ملکی...
چرا من بشری باشم که تمامِ شکنجههای این وضعیت پر مسئولیت و بغایت مبهم را به دوش بکشم ؟!چرا به عنوان مثال من نباید کمدی در اتاق تو باشم که وقتی تو بر روی مبل یا پشت میز مینشینی یا وقتی دراز میکشی و به خواب میروی (تمام دعاهای خیر بر خوابت باد) مستقیماً تو را نظاره کنم ؟چرا من آن کمد نیستم ؟!...