متن ملیکا رفعتی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات ملیکا رفعتی
و من سالم چنین بد گذشت که دیگر رمقی برای شروع سال نو نمانده
همچنین فرصتی برای دوباره شاد شدن نمانده
و امیدی برای از نو سبز شدن نمانده :(
عاشقت درپی معشوقی بجز معشوق خود نیست
عاشقم دردم را درمانی بجز درمان خود نیست
مرا میل به دلداری بجز دلدار خود نیست
غم دارم مرا غمخواری بجز غمخوار خود نیست :)
حس میکنم گم شدم میون خاطراتت
دارم گیج میشم میون خیالت
غریبم میون کوچه های شهری که توش قدم زدیم
هرچی دنبال خودم میگردم نمیتونم پیداش کنم ؛ انگار منم با تو گم شدم ، باتو رفتم ،باتو دور شدم
انگار نصف وجودم نه کل وجودمو با خودت بردی
حس...
داشتم فکر میکردم اگه مونده بودی چقدرحالم خوب بود ، چقد دلم گرم بود ، چقد پشتم پر بود
شاید اگه بودی آدم خوشحال تری بودم ،آدم اروم تری بودم
شاید اگه بودی اصلا مَنِ الان وجود نداشت
منی که به مودی بودن ،به عصبی بودن، به بد بودن ،...
تا زمانی که تن عریانت به تن عریانم نخورده بود ،میشد تحمل کرد
از روزی که تنِ تب کرده ام را در آغوش کشیدی و لب برلبم نهادی دیگرنمیشود تحمل کرد
تا چشمانم به چشمان خمارت نخورده بود میشُد تَحمل کرد
میدانی نمیشود تحمل کرد دیگر نمیشود از تنت دور...
دلم برایت تنگ شده ،چشمانم برایت تَر شده
گمانم دلت از دلم سرد شده
و تو تنت در بغل دیگری گرم شده
گویی که قول هایت میان دروغ هایت گم شده
صورتم شکسته شده
موهایم سفید شده
دستهایم چروک شده
دیدنت ، بوییدنت ،بوسیدنت آرزویم شده
پس از رفتنت فقط...
افسوس که ؛ دگر مرا خوشحال کننده ترین اتفاقات هم شاد نمیکنند
دگر مرا ناراحت کننده ترین اتفاقات هم غمگین نمیکنند
دگر مرا تعجب اور ترین اتفاقات هم متعجب نمیکنند
به خودم امده ام و دیدم که چقدر نسبت به اتفاقات زندگیم بی حس شده ام
میبینم و میگذرم
به...
امشب اجازه اش را از خدا گرفته ام ، امشب نوشته هایم باید جور دیگر آغاز شوند ؛ به نام چشمان بخشنده و مهربانت
عشقت چه بی صدا درِ قلبم را زد و زمانی آمد که منتظر آمدن هیچ کسی نبودم
با آمدنت فهمیدم بودنت جبران تمام نبودن هاست ،جبران...
تو بودنت جبران تمام نبودن هاست
به گمانم چشمانم جوری تورا میبینند که تا به حال کسی را اینگونه نگاه نکرده اند
به همگانم تو همانند بارانی، همچون باران بر کویر قلب خسته ام باریده ای
به گمانم تو هروز زیباتر میشوی و من هرروز عاشق تر
جانانم پاییز در...
در اتش عشقت میسوزمو سوز تنم جهان را به اتش میکشد
و ناگهان از خواب برمیخیزم اتش عشقت جز من کسیرا نمیسوزاند
و اینکه کسی جز خودم و خدایم سوختنم را نمیبیند مرا می آزارد افسوس که این آزورده خیالی جز من خیال کسی را به هم نمیریزد
مانده ام...