قاصدک های بی قرار
ز دین ریا بی نیازم بنازم به کفری که از مذهبم می تراود
توبه . . .
عهد بستم با دل خود ز تو نامی نبرم
آنکه در شور غزل توبه شکستست منم
مصطفی ملکی
چشمان تو
دریای خیزابه گرفته ایست
که مرا در تلاطم شور شیرینی از عشق قرار می دهد
مصطفی ملکی
فریاد زدم عشق و در یک آن
خاکستر خویش را به باد دادم
آن لحظه
که شعر تولد می یافت
آن لحظه ناب از تو گفتن بود
صد بار طعنه ها را شنیده ام
باز اما
سرنوشتم
سرودن
بود
باز مستی ها ز دل آغاز شد
باز کار مرغ دل پرواز شد
نام یارم بر لبم جاری شدو
این دلم آیینه ی اعجاز شد
مصطفی ملکی
سرنوشت . . .
با من بگفت با این همه غم ها چه می کنی؟
من بر سرنوشت ناگزیر خویش سر نهاده ام
مصطفی ملکی
یگانه همسفر جاده زندگی ام . . .
گر روشنی اشک تو را می دیدم
من تا به ابد دگر نمی خندیدم
این اشک تو را نه رنج و غم ساخته اند
عشق آمده بود و من نمی فهمیدم
مصطفی ملکی
مبهم بمان
ای معشوق بی قرار
در حس مبهم قرار با تو
حلاوتی است
که نیست حتی در وصال
مصطفی ملکی
گویی چرا مکاشفه بر راز می کنی
چیزی مگو آب ز سرها گذشته است
دیشب خواب دیدم
دستت بر شانه ام است
انگار دستم تا ماه می رسد
نگاه در نگاه
گره می خورد
می شکوفد عشق
ای که چون داغ دل خود نگران می آیی
یا که چون غمزده با درد نهان می آیی
بازگو پاسخ این پرسش هر روزه ی من
که چرا بلبل من وقت خزان می آیی ؟
همچون ناگهانی
از هبوط بیت یک غزلم
من همان
شعر ناب پنهان شده
در پس ازلم
چو آتش عشقت
که شعله بر می افروزد
غزل از گل می شکوفد
گل از غزلم
کنار صخره و موج
به دنبال سکوتم
آه!
سکوت من توفانی است
تحمل . . .
سردرگمم
رگهایم
پر از زهر حلاحل می شود
وقتی
تمام لحظه های عمر من
دور تسلسل می شود
آه!
در این دور باطل
چه باید کرد؟
پناه چیست؟
وقتی تمام زندگی
واژه ای از تحمل می شود
مصطفی ملکی ،۲۵خرداد۱۳۹۹
کمی بخند
شاید لبخندت
شیرین کند قهوه ی سکوت تلخت را
شبنم اشکت
از گوشه گلبرگ شعرم چکید
و ناگهان
غزل
من در میان شدت سردرگمی گمم
من زخم خورده ی زخم زبان مردمم
آه!
حقیقت چه بود؟
امان از ظاهری سبز
و باطنی کبود
گاه یک حرف نمی تواند کاهی را هم جابجا کند،اما گاهی یک حرف کوهی را از جا می کند،مراقب باشیم چه می گوییم.
یاد تو کردم
غزال عشقت
در دلم
رمید