پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پلک نزن قطب نمای منقبله ام را گم می کنم.....کتاب:یک شب از شانه های خدا هم طلبم را برداشتمبه قلم:مریم کنف چیان...
تا تو در حوالی اش قدم می زنیهنوز بهانه ای برای تپیدن دارد.......کتاب:یک شب از شانه های خدا هم طلبم را برداشتمبه قلم:مریم کنف چیان...
در تنهایی هایم رد پاهای کسی جا مانده است...می شود فقط بگوییکی آمدی؟چند وقت بودی؟اصلا کی رفتی؟که حالا همه ی تنهایی هایم درد می کند....................................................کتاب:یک شب از شانه های خدا هم طلبم را برداشتمبه قلم: مریم کنف چیان...
حاتم طایی نبودمبگو چه کردی که به نام تو شددلی که تنها دار و ندارم بود......برگرفته از کتاب:یک شب از شانه های خدا هم طلبم را برداشتمبه قلم:مریم کنف چیان...
می دانی رفیقخودمان تمام شدیماما غم مان نه......برگرفته از کتاب: یک شب از شانه های خدا هم طلبم را برداشتمبه قلم:مریم کنف چیان...
فراق نچشیده ایکه از دوزخ هراسانی.....برگرفته از کتاب:یک شب از شانه های خدا هم طلبم را برداشتمبه قلم:مریم کنف چیان...
و بالاخره خدا اعلام کرد:بازی نقش ها تمام!همه ی نقاب ها پایین....برگرفته از کتاب:یک شب از شانه های خدا هم طلبم را برداشتمبه قلم:مریم کنف چیان...
بس که مهمان نواز بودیمپشت غم هایمان هم آب ریختیمو آنها چه زود دلتنگ مان شدندکه هنوز نرفته، برگشتند.....برگرفته از کتاب:یک شب از شانه های خدا هم طلبم را برداشتمبه قلم:مریم کنف چیان...
صدراعظم تمام غم هایم دوری توست....نیازی به کودتا نیست...فقط بیادولت غم هایم با آمدنت سرنگون خواهد شد....برگرفته از کتاب:یک شب از شانه های خدا هم ،طلبم را برداشتمبه قلم:مریم کنف چیان...
هر چه می خواست جوابم منفی بودناامیدش کردمیک روز دیدم نیست!!!چمدان بسته و رفته بود....دلم را می گویم....برگرفته از کتاب:یک شب از شانه های خدا هم طلبم را برداشتمبه قلم:مریم کنف چیان...
در زیارت نامه عاشقانفقط یک جمله نوشته اند:الهیدشمنان و دوستان رابه درد عشق مبتلا گردانآمینبرگرفته از کتاب:یک شب از شانه های خدا هم طلبم را برداشتم...
دلم می خواست جنازه ام حتی باری نباشد بر دوش عزیزانم....چه آرامشی داشت اگر می شد با پای خودم به منزل آخر قدم می گذاشتم.می دانی جان دلمانتظار، لذت زندگی را از تو می گیرداگر می توانستی یک روز برای همیشه انتظاراتت را از دیگران ببوسی و بگذاری کنار، زندگی با تمام رنج هایش، برایت شیرین تر از عسل می شد.از تو چه پنهانیک شب از شانه های خدا هم، طلبم را برداشتمبدهکار بودن به او مزه ای داشت که نگو...عشق واقعی می خواهی، همین است که گفتمعشق یع...
مادرش هنوز سیاه می پوشدمادر، مادر استچه فرقی می کندکه فرزندش را چگونه از دست داده باشدبا بیماری یا تصادفبا گلوله یا طناب داردر خط مرزی یا حیاط زندانچه فرقی می کند در خاک سپاریشعده ای زیاد حاضر باشند یا غریبانه و در خفا با او وداع کرده باشد....مادرش هنوز سیاه می پوشدنه در فراق فرزندشکه در عزای خودشاو پیله ایست جامانده بعد از پرواز پروانه اشآری مادرش تا ابد سیاه می پوشد....مادر بودن تجربه دردناک ترین عشق دنیاست........