پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مرا دعوت کن،مرا به پرده ی برهنه ی شب،به مرز وحشی نفس هایت و جذر و مدی که،غرقم کند به ضیافت گرمای تنتوبازوانی که،پناهم بدهداز کویر سرما زده ی عشق!مرا دعوت کن؛مرا،در میان مرز آغوشت،به استثمار لبانت و صلیب نگاهی که به حراج می برد بند بند وجودم رادر آخرین عشق بازی این تخت.✍️هدی احمدیدلنوشته های من...
کاش میشد بهت بگمکه من قرار نیست جایی برم،قراره تا آخرین لحظه زندگیتگرمای تن منو دایره وار دور وجودت حس کنی...حتی اگه ازت دور باشم..کاش میشد بگم من آدم موندنم،آدم کم نیاوردن آدم تورو خواستن...آدم عاشقانه های توو هیچکس نمی تونه جای منو برای تو پر کنه...حتی اگر تموم آدمای دنیا برای دلت جا باز کنن،چون من تورو؛ چشم هاتو و بند بند انگشت هاتو متعلق به خودم میدونم،حتی اگر خودت بی خبر باشی...حتی اگه نفهمی..حتی اگه نخوای بفهم...
ز حال خویش دانم ناخوشی را ز احوالم بدیدم خستگی را ز قلبم بس شنیدم حال ناخوش شوم ناخوش از این احوال ناخوش نگار...
اگر روزی دلتنگ شدی، بدان ماه با تمام زیبایی و محبوبیتش در قلب آسمان تنهاست....
در این عالم کنارت جای من بود دریغا قلب تو مال دگر بود...
اگر روزی در این عالم شوی تنها بدور از من بدان در خانم ام خفتم همانا قلب می داند شوی تنها که می دانم ولیکن روزگار این است گهی وقت اندرش کوتاه گهی عمرت که همچون باد گذشت و رفت و تنها کرد دلت را در زمان حال نگار...
میگن آدما روحشون زودتر از جسمشون میمیره راستم میگفتن روح من خیلی وقته مرده بود اما هیچکس از معجزه چشمات وقتی حتی خالی از عشق بود حرفی نزده بود...
تنگاتنگ دنیای من یک نفر است دلم را مچاله کرده است نیم رخ دنیای خودش را بر دنیای من افکنده است...
هر چقدر هم عصبی باشم می دونی یه کوچولو اشک از چشمات بیاد میمیرم...
دلم می خواست جنازه ام حتی باری نباشد بر دوش عزیزانم....چه آرامشی داشت اگر می شد با پای خودم به منزل آخر قدم می گذاشتم.می دانی جان دلمانتظار، لذت زندگی را از تو می گیرداگر می توانستی یک روز برای همیشه انتظاراتت را از دیگران ببوسی و بگذاری کنار، زندگی با تمام رنج هایش، برایت شیرین تر از عسل می شد.از تو چه پنهانیک شب از شانه های خدا هم، طلبم را برداشتمبدهکار بودن به او مزه ای داشت که نگو...عشق واقعی می خواهی، همین است که گفتمعشق یع...