تو بر سیاه ِ تخته، سپید می نویسی شکوفه می تکانی، امید می نویسی دراین کلاس کوچک که پنجره ندارد دریچه می گشایی، جدید می نویسی تو بااشاره خود چه راحت و صمیمی برای قفل ذهنم، کلید می نویسی چه نور دلفروزی نوشته تو دارد! مگر برای خورشید رسید می...
در شهر پراز همهمه و شادی و غوغاست یلداست، همان سنت دیرینه ی زیباست... با خنده، خداحافظی از سردی پاییز، با شوق بغل کردن رویایی فرداست جمع اند همه دورهم و چای براه است هم مثنوی و حافظ و هم فال و تماشاست در خانه بساط غزل و قافیه جور...
ای ابتدا و آخر هر قصه و کتاب رویای سایه پوش هراسان با نقاب این روزهای بی تو مرا زخم می زند گاهی بیابه خانه ی خاموشی ام بتاب
کسی که تمام عمرش را خواب باشد دیگر چه فرقی می کند آفتاب کجای آسمان باشد یا فردا چند شنبه است... وچه جادویست که، آدم یکی را داشته باشد گوشه ی روشن خیالش خواب از چشمهایش ببرد یکی که وقتی راه میرود انگار یک ابر توی آسمان حرکت میکند یکی...