شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
تو بر سیاه ِ تخته، سپید می نویسیشکوفه می تکانی، امید می نویسیدراین کلاس کوچک که پنجره ندارددریچه می گشایی، جدید می نویسیتو بااشاره خود چه راحت و صمیمیبرای قفل ذهنم، کلید می نویسیچه نور دلفروزی نوشته تو دارد!مگر برای خورشید رسید می نویسی؟همیشه دوستی را به حال می کشانیهمیشه دشمنی را بعید می نویسیشکوه ِ راستی را به سرو می نماییپیام خرمی را به بید می نویسیتو در شروع پاییز بهار می سراییبه روی سینه برف، نوید می نوی...
در شهر پراز همهمه و شادی و غوغاستیلداست، همان سنت دیرینه ی زیباست...با خنده، خداحافظی از سردی پاییز،با شوق بغل کردن رویایی فرداستجمع اند همه دورهم و چای براه استهم مثنوی و حافظ و هم فال و تماشاستدر خانه بساط غزل و قافیه جور استطی کردن نهُ ماه و، شب زایش یلداستفردا همه نوراست و سفیدی و سلامتخوش باش که آینده همینجاست و حالاست...
ای ابتدا و آخر هر قصه و کتابرویای سایه پوش هراسان با نقاباین روزهای بی تو مرا زخم می زندگاهی بیابه خانه ی خاموشی ام بتاب...
کسی که تمام عمرش را خواب باشد دیگر چه فرقی می کند آفتاب کجای آسمان باشد یا فردا چند شنبه است...وچه جادویست که،آدم یکی را داشته باشد گوشه ی روشن خیالشخواب از چشمهایش ببردیکی که وقتی راه میرود انگار یک ابر توی آسمان حرکت میکندیکی که کفشهایش صدای رفتن ندهدیکی که ادم را بکِشد با خودش ببرد تا مجنون شدنلیلا شدنیکی که مومن اش بشویو چشمهایش تنها یکی از هزاران معجزه اش باشندو تو هرگز از ایمانت برنمیگردیومرتد نمیشوی....