پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
کشتیدریا زده شدو ناخداسُکان را به خدا سپرد....
طوفانی باش دریا ناخدای آروم نمی خواد .حجت اله حبیبی...
دلم برای کاشی های آبی حوضکه آینه دار ماهی های سرخ بودندبرگ سبز رقصان در آبو مورچه ی ناخدازمزمه ی مداد رنگی زرد کوچککه عشق خورشید کودکی ام بودگل سرخبشقاب جهیز مادرسر چراغی سفره قلمکارکه دلش شکست و آخ نگفت ...تنگ شدهبرای خستگی های دویدن تابستاندر صلات ظهرقایم باشک هایکوچه ی بن بستو قار کلاغ بی محلفلسفه ی تنهایی نارون و همهمه یگنجشگان روی درخت کاج خانه ی همسایهصدای نازک باران واین همه پاییزبرای فصل هایی که...
کشتی به ساحل نمیرسدگر ناخدا ، خیال خدایی کند...