پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
[پدر جان!] پدر جان!عید در راه است نرم نرمک می آید مردم در پی تهیه ی مایحتاج های خود هستند دل من هم تنها، دیدارت را احتیاج دارد و دست به دعا شده و هزار و یک دعا برای دیدنت کرده است. ...پدر جان!کمی به عید ماندهیک یا دو هفته دیگر می آیدو ایام عید شیرین خواهد بوداما چشمان من برای شیرینی چهره ی تو گریان خواهد بود....پدر جان!من دختر کوچولوی پیشین تو نیستم برای لباس تازه گریه نمی کنم برای عیدانه از مادرم بهانه نمی ...
نام زیبایت پدر جانبا طلا باید نوشت !با عیاری خوب و عالیبا صفا باید نوشت !در دلم نام تو را حککرده ام عشق نخستعاشقانه در دل و جانچون خدا باید نوشت !...
پدر جان ....درد هایت را با هیچ کس نگفتیاز غصه هایت حرفی نزدیاز تمام چیز هایی کهدر دلت بود و به دست نیاوردی.چه روز ها گره زدی به شبو چه گره ها که باز کردی از فردای ماپاهایت خستهاز جست و جوی نان، امااین سفره قسم می خوردکه هرگز بدون نانبه خانه نیامدیتو همیشه لبخند بر لب داشتیتو به ظاهر می خندیدیتا در دل های ما غصه هجوم نیاوردباور دارم که برای تمام رنج هایی که تحمل کردیخداوند هزاران بهشت به تو بدهکار است.....
ازش پرسیدم:پدر جان!آدم برای رفتن باید چقدر مطمئن باشه؟گفت: مردها نمیزارن زنی رو که دوسش دارن؛هوای رفتن به سرش بزنه!...