یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
آغوش من و عشق تو و لحظه ی دیداررویای قشنگیست و اما شدنی نیست...
مهمان دلم باش که در خانه ی قلبمدر شاه نشینش زده ام جایگهت را...
نقش رویایی رخسار تو میجویم باز...
من از دیوانگیخالی نخواهم بود تا هستمکه رویت میکند هشیارو بویت می کند مستم...
با خیالت بی خیال خیل عالم گشته ام...
مست توام چه می دهیباده به دست مست خود ؟...
بعد از او حوصله ای نیست که عاشق بشوم...
من بلد نیستمجز تو خودم را به کسی بسپارم...
با هیچ کس جز تو نسنجیده ام تو را...
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباستآنجا که باید دل به دریا زد همینجاست...
در دلم هستی من اما در دل تو نیستمدر نگاهت آشنایم؟ یا غریبه؟ چیستم؟...
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست...
عشق و دنیای منیاما نهانت می کنماز گزند حاسدانممنوعه ی زیبای من...
عشق یعنی تو بخندی که مرا غم نبرد...
هر لحظه در منتو یک تکرار بی تکراری...
لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم تو مرحمت کن و با بوسه ای تمامم کن...
من که اسیر گشتهامبا نگهی ز چشم تواز چه دگر به قلب مننیش و کنایه می زنی...
باز هم کشته و بازنده ی این جنگ منمکه تو با لشکر چشمانت و من یک نفرم...
من جز تو نشانی به دل خویش ندارم...
تنها یک آغوش می خواهماز تمام این هستیهستی؟...
در دلم حسرت دیدار تو را کاشته ام...
پرنده ی بیقرار دلمهوای پرواز داردوقتی که آشیانتویی...
کنار دریاعاشق باشیعاشق تر می شویو اگر دیوانهدیوانه تر...
من به هر حال که باشم به تو میاندیشمتو بدان این را تنها تو بدان...
عشق همین استهمین کهیک ذره از تومی شود تمام من...
لیلای من باش ومرا مجنون خود کن مجنون لیلا بودنم را دوست دارم...
حذر از عشق ؟ ندانمسفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم !نتوانم_!...
از دل رودم یاد تو بیرون نه و هرگزلیلی رود از خاطر مجنون نه و هرگز...
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلتتو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت...
در فراقت حالم از هر مشکلی مشکل تر است...
جنگ نابرابر یعنی من بی دفاع در مقابل لشکر بیرحم دو چشم تو...
پریدی و نمی پرداز سر من هوای تو...
حاشا که مرا جز تو در دیده کسی باشد...
می کشد آخر مرا حس بلا تکلیفی امهی به دستت پس،به پا پیشم مکش،کشتی مرا...
تو نگاهم بکنی من بی هوا میبوسمتماهی لبهای من میلش به دریا دیدنی ست...
ز دل فریاد کردمخدایا این صدا را می شناسیمن او را دوست دارم،دوست دارم...
گفتم ای دوست تو هم گاه به یادم بودی ؟گفت من نام تو را نیز نمی دانستم...
گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کردبوسه بده به پیش او جان مرا که همچنین...
خواهم که تو را تنگ در آغوش بگیرماز هرم تنتمست شوم مست بمیرم...
بوسه ای از سر مستی به لب یار زدمآتشی بر دل دیوانه و بیمار زدم...
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو...
به چه منطقی بگویم که برای من خدایی...
من برای بودنممحتاج با تو بودنم...
سر پیری اگر معرکه ای هم باشدمن تو را باز تو را باز تو را میخواهم...
فریاد و فغان و ناله ام دانى چیست؟ یعنى که تو را تو را تو را می خواهم...
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنمسیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری...
من تا ابد کنار تو می مانممن تا ابد ترانه ی عشق رادر آفتاب عشق تو می خوانم...
شب یعنی گرم گردد تنت با آغوش یار...
گفته بودم به تو این بارشما یادت هست !؟معنی_تو_شدنت_را_به_شمامی_فهمی؟...
ناگهان شبیخون می زند وجان را به لب میرساندخیالت...