پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت وَرنه من ،داشتم آرام ، تا آرامِ جانی داشتم ......
شب که آرام تر از پلک تو را می بندمدر دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست...
مرا که کشت خدایا، دوباره زنده مگردانکه مُرده طاقت جان کندن دوباره ندارد....
از دیدن رویت دلِ آیینه فرو ریختهر شیشهدلی طاقت دیدار ندارد...
بی تو چگونه میشود آبان بیایدطاقت ندارم نیستی باران بیاید...
قصه ها هست ولیطاقت ابرازم نیست...!...