پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دلتنگی همچونکودک پابرهنه ایستدر خیابانی پر ازهجمه اتومبیل هاکه هرگاه میخواهدعرض خیابان را طی کند ،اتومبیلی با بوق ممتداز مقابلش عبور میکندو دلتنگی؛هی میماندهی میماندو هی میماندپشت چراغ قرمزیکه نامش زندگیست ......
والتر وایت :ما همیشه از چراغ سبز خوشحال میشیماما یه وقتایی هم هست که دعا میکنیمهمه چراغا قرمز باشن تا چند ثانیه بیشتر کنار اونایی که دوسشون داریم باشیم......
تاکسی پشت چراغ قرمز ایستاد. کارتن خوابی آمد و به شیشه جلو دستمال کشید. شیشه تمیز بود و نیازی به دستمال نداشت، اما راننده هزار تومان به مرد داد. سر چهارراه بعدی دوباره یک نفر دستمال به دست آمد و شیشه را تمیز کرد. راننده این بار هم هزار تومان به مردی که شیشه را تمیز کرد داد، پشت چراغ قرمز سوم وقتی پسربچه ای آمد که شیشه را تمیز کند، راننده گفت «نمی خواد... دو نفر تمیز کردن بهشون پول دادم، دیگه نمی خواد.»پسربچه گفت «حالاچی می شه به من هم بد...
اگه دلتنگى رو یک خیابان در نظر بگیریم، من پشت چراغ قرمزِ خرابش مدت هاست که توقف کردم...