
مرتضی میرزادوست
مجموعه اشعار و دلنوشته ها
شعرهایم،
فرزند سکوتی ست
که ناکام
از دنیا رفت..
گاهی سکوت کن..
بگذار
دلت حرف بزند
بدترین زخم ها
زخم سکوت است،
که ناله اش را
کسی نمی شنود..
سکوت،
دفتری ست سفید..
قبل از آن که خودکار برداری،
خوب فکر کن
سکوتت
کویری ست بی پایان
که بادهای غریبش
نقش ناگفته ها را
بر رمل های زمان می نگارد
و من
مسافری بی قافله
پا در رهگذرِ
بیصدای این توفان خاموش
در جستجوی بذر واژه هایی
که هرگز نبالیدند..
کاش می شد
پشت این دیوار،
چشم شب باشم
تا کشف کنم...
سکوت،
پناهگاهی ست
که در آن
حجم دلتنگی ات را
در آغوش می کشم..
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَىٰ الرِّضَا الْمُرْتَضَىٰ الْإِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلَىٰ مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرَىٰ الصِّدِیقِ الشَّهِیدِ صَلاةً کَثِیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَىٰ أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ.
در سمتِ نگاهِ تو که آید زوّار
من با دلِ خود آمده ام ده ها...
ایستگاه،
سوت و کور..
فقط
باد
چادر زده
انگار،
هیچ صندلی
برای
هیچ سوتی
دست تکان نداده..
له و لورده
زیر پای بیرحم زمین،
دستِ مهربان آسمان
نوازشم می کند..
هر چقدر هم
زخم ها فریاد برآرند
می دانم
روزی
در آغوش ابرهای سپید
آرامشِ ابدی را
لمس خواهم کرد..
پیشانیِ خود را به ریا می سایند
هر سال به خانهِ خدا می آیند
غافل، بغلِ سطلِ زباله هر روز
جمعی زِ سرِ نیاز، غم می زایند
مرا یاد تو آرام نهان است
جهانی در میان این جهان است
کسی از عشق تو محروم باشد
درون قصر هم بی خانمان است
میدان شهر،
شعری را شلّاق می زدند
پرسیدم جرمش چیست؟
گفتند: مستی
گفتم: شعر مگر شراب می خورد؟!
گفتند: نه،
امّا
دیشب
از حوالیِ
"چشم های تو" رد شده..
ما درختان کهن
که سالها
همصحبت رودها بودیم،
چه زود
تسلیمِ
آبیاری قطره ای شدیم..
_ زندگی
ردّ پایی ست
که محو می شود
روی شن های ساحل،
پیش از آن که
موجی دیگر
برگردد..
سیه شد ز هجرت رخ روزهام
کسی بر تو کاش آورد سوزهام
عجب در نگاهت خمی داشتی
تو رفتی و من مست دیروزهام
هر بار
نسیم یادت
در آسمان دلم می وزد،
طی الارض می کنم
به سرزمین چشمانت..
می ترسم،
فرجام دوست داشتنت
عشق زیر خاکی گردد
بهشت یا جهنّم
برایم تازگی نخواهد داشت،
وقتی
بارها و بارها
بهشت را در تبسّمت
و جهنّم را در درد و رنج هایت
تجربه کرده ام..
نسیمی دلگشا کن باورت را
نوازش کن رخ دور و برت را
صباحی هم شدی مانند طوفان
مزن بر بام هر مسکین سرت را
درختی بود سبز و سرزنده
که شادابی اش
زبانزد همه گیاهان و پرنده ها بود
اما
این دلخوشی دیری نپایید،
وقتی باغبان
شاخه امیدش را برید
و در خاکی دور کاشت..
دلش تنگ می شود برای آغوشی گرم،
جگرگوشه اش را
بار دیگر به تنش بفشارد
هر صبحدم
شبنم ها...
وقتی که شب
چادر ستاره دارش را
از گیسوان کهکشان ها بر می دارد
ماه
چشم بر هم می نهد
خورشید
کلید اسرار ازل را
بر قفل شب می چرخاند
تا سپیده رخ در رخ خاک بگذارد،
ردای زرّینش را
بر دوش زمین بکشد
و جهان یک نفس بایستد
در...
در خاک نادانی،
هیچ گاه
کتابی رشد نمی کند..