پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
شبان آهسته می گریم که شاید کم شود دردم تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید...
تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم تو...
نازم به چشم یار که تیر نگاه رابی جا هدر نکرد و به قلبم نشانه زد...
بهشت کجاست؟ ندانم، ولی یقین دانمکه جمع سبز شما کم از بهشت نباشد...
هوا سرد است و برف آهسته باردز ابری ساکت و خاکستری رنگزمین را بارش مثقال، مثقالفرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ...
ابرهای همه عالم شب و روزدر دلم می گریند ......
گفته بودم بعد ازین باید فراموشش کنمدیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را...
چنان تنهای تنهایم که حتی نیستم با خودنمیدانم که عمری را چگونه زیستم با خود...