پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من از چشمان سبزش در شگفتم که حتی در زمستان هم بهاریست...
می گویندبا یک گلبهار نمی شودباور نکنمن با گل روی توعمریست بهاریم...
تو رسیدی در بهاری ترین ماه زمستاناسفند است و تورا دارمو این یعنی سقف آرزوهایم... ....
تو را که می بینم عطر بهار نارنج در تمام شهر می پیچیدقدم که بر می داری هر درخت شکوفه می زند و نسیم بهاری با شوخ طبعی میان گیسوانت می دوددوستت دارم عشقم...
با من به دشت بیا و زیر باران، کنار درختان بهاری قدم بر دار، این هدیه ی ابدی خداوند برای ماست...
مادرم پاییز شد تا مرا بهاری کند...
“مادرم” پاییز شد تا مرا بهاری کند،خدایا، حال و هوای هیچ خانه ای را زمستانی نکن…...
شروع آذر من با تو شد بهاری کاش همیشه پیش تو باشم ، تمام آبان ها...
از فشردندست های گرم تابستانی تو ودست های زمستانی منچه پاییز های انتظار گذشت و گذشتتا شکوفه های بهاری معتدلمن و تو بر آمدند...