پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
اولین درس عاشقی من را ما بنویس...
باور کن کم نیاورده امفقط کوتاه آمده امعشق دارد هدر می رود ......
آخرین پله که رسید زن را کوچک دیدزن کوچک نردبان را رها نکردزن کوچک بزرگ بود...
غریبهسیگارت را حوالی دل منآتش مزنپس از واپسین عشقتنم پر از باروت است !...
کنار منیو تمام جهان سوی دیگر...
مادر فرشته ایست که همیشه در دسترس استحتی اگر در گور خفته باشد...
هر روزروی همان صندلی همیشگیمی نشیندمن و چای سرد می شویماز نبودنش...
سالهاست قلب من از جنس شیشه شدهاگر دلتنگ من شدیفقط با لهجه باران در بزن...
به من بهانهای بدهتا کنار تنهایی تو بمانم...یک لبخند بزنتا منبخاطر لبخندت بمانم...
نه هرگز نفرینت نمی کنمفقط می خواهم آنقدر سرو شومکه تو حتی نتوانی سایه مرادر اغوشت بگیری ! ....
هرگز نفرینت نمی کنمفقط می خواهم آنقدر سرو شومکه تو حتی نتوانی سایه مرادر آغوشت بگیری......